✍️میدان مسابقه
💦صدای گریه معصومه ، مثل پتکی بر سرش فرود میآمد. صبح که از خواب بیدار شد وسط پیشانی و دو طرف سرش درد میکرد. بالش را برداشت و محکم به پیشانی و دو طرف سر فشار داد. دیروز حرص زیادی خورده بود. برای اینکه بچهها متوجه نشوند، مجبور شده بود، جلوی خود را بگیرد تا چیزی نگوید. همین خودخوری و آزادنکردن صداهای درونش، خودش را به شکل درد نشان داد.
🌸همسرش مرتضی، مریض شده بود. نرگس هرچه سوپ و آبمیوه میآورد؛ مرتضی مثل بچهها شده و گوش به حرفش نمیداد. خجالت از موی سفیدش نمیکشید. هر وقت مریض میشد، اعصاب او را خط خطی میکرد. نرگس حواسش بود که صدایش را بلند نکند و با خواهش و قربانصدقه به زور سوپ را به او بخوراند تا کمی قوت بگیرد. صبح حالش خیلی بهتر بود. حتّی میتوانست سر کار برود و تبش پایین آمده بود.
🌺نگاهی به اتاق بچهها کرد. به طرف معصومه رفت. گریهاش بریده بریده شده بود. نرگس هر روشی را به کار میبرد؛ ولی قطع نمیشد. روسری گل آبی را برداشت و با آن سرش را محکم بست. نگاهی به ساعت دیواری انداخت که عقربههایش با هم میدان مسابقه تشکیل داده بودند و در حال رسیدن به هم بودند. یک ساعت دیگر مرتضی میآمد و او هنوز کارهایش را انجام نداده و ناهار آماده نکرده بود. مرتضی مردی نبود که ناراحت شود، ولی او از انجام نشدن به موقع کارها به شدت ناراحت بود.