گنجینه محبت

زندگی با عشق «باقی» است...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

فرار

تابش پرتوهای طلایی نور خورشید از آن سوی پنجره صورتش را نوازش کرد. چشمان خواب آلود و خمارش را تا نیمه باز کرد و مژگان سیاه و بلندش را از آغوش یکدیگر بیرون آورد. لحظاتی با حالت سردرگمی و گنگ به آن سوی پنجره نگاه کرد. یکدفعه از جایش پرید و به دیوار بالای سرش نگاهی انداخت. عقربه های ساعت نشان می داد چند ساعتی است که پدر به سرکار رفته است؛ پس بهترین فرصت برای پیاده کردن نقشه اش بود. کوله پشتی اش را برداشت و وسایل ضرروی و کم حجمی داخل آن گذاشت تا کسی به او شک نکند. برای شستن دست و صورت خود، از اتاق بیرون رفت در آینه نگاهی به خود کرد رگه هایی از تردید به جانش افتاده بود با خود گفت: « آیا راه دیگری برایم نمانده است؟»
 
حرف هایِ دیشب زن بابایش مثل تازیانه های آتشین به پیکر نحیفش فرود می آمد. عین آدمی می ماند که بی هوا مشتی خورده و گیج شده باشد. دیگر از این همه آزار و اذیت خسته شده و طاقتش را از دست داده بود. دیشب تصمیم بزرگی گرفت. از ته قلب آهی کشید و با خود گفت: « باید از خانه فرار کنم این بهترین کار است.»
 
بعد از آن ماجرا سردرد شدیدی به سراغش آمد انگار کسی با مشت به سرش بکوبد که با هر ضربه آن سرش تیر می کشید. خود را روی تخت انداخت و با دستانش متکا را بر روی سرش محکم فشار داد. به خاطرات چند سال قبل، زمانی که مادرش زنده بود رفت. آن زمان چه زندگی شیرینی داشتند! دختر ته تغاری و دُردانه بابایش بود؛امّا آن بیماری لعنتی مادرش را از او گرفت، از وقتی هم که پدرش مجددا ازدواج کرده بود، زن بابایش به علت محبت زیاد پدر، به او حسادت می کرد.
 
 به  صورتش مقداری آب پاشید افکارش پاره شد. مقداری صبحانه خورد با احتیاط کوله پشتی اش را برداشت به سوی سرنوشتی نامعلوم حرکت کرد. وارد خیابان اصلی شد، با دیدن گنبد فیروزه ای رنگِ مسجد با مناره های سر به فلک کشیده اش روح و جانش تازه شد. نور امیدی به دلش نشست. دلش هوای دوستان مسجدی و زینب سادات را کرد. به سمت خانه آرامشش پا تند کرد و به در مسجد که رسید، دلش را به یاری صاحب خانه گره زد. دلش همچون سُفال شکسته ای به یاد او شکست و فواره اشک همچون سیلی بر گونه هایش جاری شد.
 
داخل مسجد شد. زینب سادات با چند نفر از دوستانش ابتدای مسجد در حال بسته بندی مواد غذایی و اَقلامی دیگر بودند. آغوش خود را برای آن ها باز کرد و همانند پروانه ای بی قرار در اطراف آن ها بال بال زد. بعد از کلی شوخی، خنده و انرژی گرفتن با اشاره زینب سادات مشغول بسته بندی شد. در حین بسته بندی با صدایِ درونی اش سکوت زیبایِ خلوت بین خود و خدا را شکست و با او نجواگونه حرف زد. صحنه های روز گذشته پیش چشمانش رژه می رفت.
 
در حال و هوای خودش و غرق افکار ذهنی اش بود که زینب سادات گفت: « دخترهای عزیز، شما به کارتان ادامه دهید تا من به همراه سمانه جان، چند تا از بسته ها را به دستِ خانواده ها برسانیم. »
 
با شنیدن نامش رشته افکارش پاره شد و به کمک زینب سادات بسته ها را به داخل ماشین برد. در طول راه سکوت معناداری بین آن ها بود. مسیر کوتاهی که رفتند زینب سادات علت ناراحتی و سکوت او را پرسید. سمانه گفت: « همان بحث های همیشگی بین من و زن باباست.»
 
 زینب سادات با صدای نرم و زیبا و سخنان قشنگش دل او را آرام کرد. به مقصد که رسیدند به تک تک خانواده های نیازمند سر زدند و بسته های حمایتی را به آن ها دادند. بین خانواده های نیازمند افرادی بودند با مشکلاتِ طاقت فرسا، که او را به فکر فرو برد. یکی از خانواده ها زنی بیوه با چهار فرزند فلج بود با همه مشکلات با روی باز از آن ها تشکر کرد و گفت: « اگر نیازمندتر از ما هست به آن ها بدید. » صبر و اخلاقِ خوب آن زن، او را به وجد آورده بود و در دل او را تحسین کرد.
 
 آن روز سمانه با دیدن مشکلاتِ بزرگی که آن خانواده‌ها دست به گریبان بودند، از فرار کردن پشیمان شد. سعی کرد بجای فرار با سختی‌ها بجنگد، و از آنها برای رشد و بزرگ شدن روح و بُعد معنوی خود در زندگی استفاده کند.
 
 
 
 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
 
 
موافقین ۰ مخالفین ۰

ماه شعبان را دوست دارم


💫السَّلامُ عَلَیکَ عَجَّلَ اللهُ لَکَ ما وَعَدَکَ مِنَ النَّصر
 
🌺آقاجان ماه شعبان را دوست دارم ماه تولدتان است.
ماه تولد جدّتان حسین(علیه السلام) است
ماه تولد زین العابدین سجاد(علیه السلام) است.
ماه تولد عموی باوفایتان عباس(علیه السلام) است.
 
🍀ماه صلوات و مناجات شعبانیه است
ماه استغفار از گناه و ورود به مهمانی خداست.
 
🌸آقاجان در این ماه عزیز کمکمان کن تا برترین توشه را برگیریم.
 
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
 
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
 
🆔sapp.ir/mahdiyar114
 
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
موافقین ۰ مخالفین ۰

زیباترین مولود


💫سلام زیباترین مولود این ماه 
 
  🍀دلا غافل، صد حیف و افسوس رجب ماهی که منسوب به خدا و استغفار بود تمام شد
 
🌺آقاجان چه کنم؟ توشه ام اندک ومسیرم طولانی است.
این مسیر طولانی را فقط با دعایتان می شود به مقصد رساند. 
 
🌸آقاجان مژده و مبارک باشد وارد شدن به ماه شعبان المعظم، ماه شادی اهل بیت(علیهم السلام)
ماهی که منسوب به جدّ بزرگوارتان رسول اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم)است.
 
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

نگاه مهرآمیز

✍️ نگاه مهر آمیز
 
🍀بغض گلویش را می فشرد. دلش چشمان بارانی می خواست. دوست داشت با یکی حرف بزند تا قلب مچاله شده اش از هم باز شود. وارد مسجد شد نگاهش زینب را که گوشه ای از مسجد نشسته بود  شکار کرد. پاهای بی قرارش به سمت او رفت سلام کم جانی به او کرد و گفت: زینب جون وقت داری باهات حرف بزنم؟ زینب با روی باز و گشاده گفت: چرا که نه! مگه ما چند تا ریحانه داریم!
 
🌺ریحانه برای لحظه ای قند تو ی دلش آب شد و گفت: ببین زینب جون بعضی وقتا من حوصله هیچ کاری ندارم حتی همین ذکری که تو داری می گی،اعصابم خورد می شه، به هم می ریزم و از خودم بدم میاد. بهانه گیر میشم و  عُقده هام  رو روی سر یکی خالی می کنم.
 
🌸زینب لبخندی نمگین به او پاشید و گفت: ریحانه جون همه آدما ممکنه بعضی وقتا این طوری بشن. زمانی که حال و حوصله داری واجبات و مستحبات رو انجام  بده؛ امّا وقتی حوصله نداری، فقط واجبات را انجام بده و به خودت سخت نگیر.
 
🌼ریحانه که داشت حرف های زینب رو مزه مزه می کرد دهاش از تعجب باز ماند و گفت: چه جالب نمی دونستم! فکر می کردم فقط خودم این مشکل رو دارم.
زینب لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت بعد انگار جرقه ای به ذهنش خورده باشد گفت: ببین یک پیشنهاد برات دارم! گاهی وقتا کارای به ظاهر ساده، دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای هستن. اون زمانا که حال و حوصله نداری حداقل اونارو انجام بده.
ریحانه: مثلا چه کارایی؟
زینب: همین نگاه کردن با لبخند و مهربونی به پدر و مادر خودش عبادته. مگه نشنیدی که پیامبر خدا صلى الله علیه و آله می فرمایند: نگاه مهرآمیز فرزند به پدر و مادر، عبادت است.
 
ریحانه: چه خوب! نشنیده بودم. ممنون زینب جون خیلی کمک کردی. با حرفات آروم شدم.
 

🌸🍀🍀🌸🍀🍀🌸
 
🔹پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : نَظَرُ الوَلَدِ إلى والِدَیهِ حُبّا لَهُما عِبادَةٌ
📚بحارالأنوار : ج 77 ص 149 ح 79 .  
 
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
 
 
موافقین ۰ مخالفین ۰

مونس همیشگی


💫السلام علیک یا صاحب الزمان
 
🌺آقاجان غفلت از وجود نازنینتان ما را به سوی بدی ها می کشاند
 
🌼همین لحظات شیرین و کوتاه که قلممان برایتان می نویسد
با تمام وجود درک می کنیم یادتان نوری است روشنی بخش زندگی
 
🌸مهدی جان می شود خودتان یادتان را مونس همیشگی مان قرار دهید؟!
 
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

مهمان کوچک

✍️مهمان کوچک
 
🌸 سارا با نگاهی مضطرب به همسرش زُل زد. چشمانش پر از اشک شد. چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت: سعیدجون خیلی زوده، بیا سقطش کنیم.
 
🍃سعید چشمانش گرد شد. خیره به سارا ضربان قلبش بالا رفت. به خودش نهیب زد نه نه! نباید بویی از ناراحتی من ببرد گفت: «سارا جون دوست داری به پل طبیعت بریم روحیه ات عوض شه و کمی حرف بزنیم؟!»
سارا داغی و سوزش اشک هایِ روانش را احساس کرد، با حالتی آشفته گفت:« سعید جون همین جا حرف بزنیم حوصله بیرون رو ندارم.»
 
🌸 سعید که تپش قلبش آرام نشده بود با لبخند مصنوعی بر لب های گوشتی اش گفت:« هر جور تو راحتی نازنینم. خب چرا بی قرار و ناآرومی؟ چیزی شده من خبر ندارم؟»
 
🍃سارا با پشت دستان لرزانش تند تند اشک هایش را پاک می کرد؛ ولی به ثانیه ای نمی کشید اشک هایش مثل قطرات درشت باران از گوشه چشمانش فرو می ریخت. مدت کوتاهی چشمانش را بست. مژه های سیاه و فردارش در آغوش هم فرو رفتند. لبانش را به دندان گرفت تا بغض لعنتی را فرو ببرد و بتواند حرف بزند. گفت: «سعیدم  بیا چند سالی تحمل کنیم تا کارامون به سرانجام برسه. ببین بچه که بیاد دست و پامو می بنده. تموم تلاش هایِ این چند سالم  هدر می ره. »
 
🌸سعید با آرامش و سکوت به حرف های همسرش گوش داد. دست های سرد و لرزان او را در دستان گرم و پرصلابت خود گرفت. نگاه محبت آمیزی به همسرش کرد و گفت:« فدات شم ساراجون. می دونم تموم این سالا پرتلاش بودی. زحمت کشیدی تا به این نقطه رسیدی؛ ولی عزیزِ دلم تو قوی تر از این حرفایی. مطمئن باش بچه جسم و روحمون رو رشد می ده. »
 
🍃سعید لحظه ای به خاطرات شیرین دوران کودکی اش قدم گذاشت. مادرش با وجود پنج بچه قد و نیم قد با رفتارها و فداکاری هایش آن ها را از محبت لبریز کرده بود. لبخند بر لبانش نمایان تر شد. دست همسرش را به مهربانی فشار داد و گفت: «نازنینم بچه شیرینی زندگیه. با خنده هاش می خندیم و با گریه هاش ناراحت می شیم. صبرمون زیاد میشه. ساراجون گمشده زندگی مون همون برکت و نعمته. من بهت قول می دم با وجودِ بچه، بیشتر از قبل حواسم بهت باشه.»
 
 🌸چند ماه بعد سارا روی تخت بیمارستان با رنگی پریده و ضعف جسمانی دراز کشیده بود . دانه خرما تعارفی همسرش  را با لبخند خورد. سعید نوزادشان را در آغوش گرفت.  او را به همان سینه ای چسباند که نور اَمَّن یُجیب ها و عَزیزٌ عَلَیَّ... دعای ندبه اش آن را نورانی کرده بود. لب های معطر خود را به گوش فرزندش چسباند. گل واژه های اذان و اقامه را با صدای خوش خواند.سارا با دیدن لبخند نمکین نوردیده اش بر لب های ناز و کوچکش لذتی را چشید که تا آن روز نچشیده بود.
 
#همسرداری
#داستانک
 #تولیدی
#ماهی_قرمز
 
 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

غار حرا


🌺خوشا به حال تو چه بسیار دیده ای روی زیبای او را
 
🌸خوشا به حال تو چه بسیار شنیده ای زمزمه های شیرین کلام او را
 
🌼خوشا به حال تو که لمس کرده ای ناز قدم هایِ او را
 
🍀خوشا به حال تو که حس کرده ای عطر خوشبوی او را
 
🌸خوشا به حال تو که چشیده ای طعم کلام  زیبای او را
 
🌺خوشا به حال تو در آغوش گرفته ای تمام وجود او را
 
🌼خوشا به حال تو که افتخار داشته ای هم نشینی او را
 
🍀با تو هستم ای کوه نور با تو هستم ای غار حراء
 
#دلنوشته
#مناسبتی
#رسول_الله
#غار_حراء
#تولیدی
#ماهی_قرمز
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

فرزندم نوگل باغ زندگی ام

✍️فرزندم نوگل باغ زندگی ام
 
🍀خستگی از سر و روی پدر می بارید وارد شد. خود را روی مبل قهوه ای رنگِ کنار در رها کرد. نگاه مادر بر روی او خیره مانده بود چند بار به آرامی صدایش زد ؛ ولی انگار حواس او جای دیگری پرواز می کرد و آهنگ ملایم و آرامش بخش مادر را نشنید.
 
🌼دوباره مادر او را صدا زد: حسین جان حالت خوبه؟ پدر انگار برق او را گرفته باشد یک تکانی به سرش داد و گفت: فهیمه جان چیزی گفتی؟ مادر دوباره حرفش را تکرار کرد: میگم حالت چطوره؟ چرا رنگ به رویت نمونده اتفاقی افتاده؟ پدر خودش را جمع و جور کرد و گفت: دیگه پولی برامون باقی نمونده! کاری هم پیدا نمیشه.
 
 🌺همان روز بود که متوجه شد پدرش بیکار شده است. پولی برای خرید ندارد. به فکر فرو رفت حالا چطوری دفترچه بخرد؟ به معلم چه بگوید؟ جرقه ای به ذهنش زده شد: باید همین کار را می کرد دفتر مشقِ سال اول خود را آورد و شروع کرد به پاک کردن صفحاتش.
 
🌸مادر کنارش آمد و گفت: حسن جان پسرم چه کار می کنی؟ حسن لبخندی به صورت مادر پاشید و گفت: مامان جوون می خوام اینارو پاک کنم و یک چیز دیگه توش بنویسم. اشک در چشمانِ مادر حلقه زد و لب های به خنده نشسته اش بوسه ای را بر سر او نشاند.
 
🌸🍀🌸🌸🍀🌸🌸🍀
 
🔹امام على علیه السلام  :مِن عِزِّ النفسِ لُزومُ القَناعَةِ ؛ پایبندى به قناعت از عزّت نفْس است.
📚غرر الحکم : 9452.
 
#زندگی_بهتر
#عزت_نفس
#ارتباط_با_فرزندان
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

آی سی یو

✍️بخش آی سی یو
 
🌸با سرفه های سوزناک پدر، بند بند وجودش پاره شد. می خواست حرفی بزند اما نتوانست. بغض وجودش را فرا گرفته بود. پدر اشاره کرد به خودکار روی یقه لباسش. کاغذی دستش داد. چند جمله با دستان لرزان روی کاغذ نوشت. سرفه، امانش را برید. پرستار سرنگی داخل آنژیوکت کرد. سرفه های پدر کمی آرام گرفت. نگاهش روی نوشته پدر بود که صدای بوق ممتد دستگاه، او را به وحشت انداخت. پرستار او را کنار زد و مشغول عملیات احیاء شد.
                                                                   ****
🍃 صدای گریه و شیون از بیرون به گوشش رسید. هیچوقت نتوانست به این صداها عادت کند. هر چقدر هم این بیماریِ ناشناخته، هر روز از آن ها کشته می گرفت اما برای او، تازگی داشت. غربتی که بیماران داشتند او را اذیت کرده و انرژی اش را کم می کرد. کاغذ دست خط پدر را از کشو در آورد و خواند:«نازنینم، از تو راضی ام. خدا هم از تو راضی باشد. ثابت قدم بمان. دعایت می کنم. »
 
  🌸با جرعه جرعه نوشیدن چای زنجبیلی اضطراب را از تن رنجورش بیرون کرد. هنوز همکارانش به استراحتگاه نیامده بودند و او ‌توانست با سکوتی که آنجا بود آرامش را به چشمانش برگرداند. سردرد، امانش را بریده بود. پلک هایش روی هم رفت و روی صندلی، خوابش برد.
 
🍃دلتنگی و دوری از دختر شیرین زبانش، در خواب به سراغش آمد. دل سیر دخترش را بوسید و در کنار همسرش ناهاری که در بیداری نخورده بود را خورد. آب گوارایی از دست پدر گرفت و نوشید. سیب قرمز رنگ زیبایی را از مادر هدیه گرفت.  با صدای یکی از همکارانش، از جا پرید: «معصومه. معصومه. بیا کمک. اورژانسیه.»
      
🌸نگاهش به نگاه مضطرب و نگران همکارش گره خورد. ماسک و تلق محافظ را زد و دوید. صدای خنده های شیرین دخترش، با بوق ممتد دستگاه اتاق آی سی یو، قاتی شد.
 
#ارتباط_با_والدین
#داستان
 
 
موافقین ۰ مخالفین ۰

حقوق والدین

✍️حقوق والدین از منظر دین مبین اسلام
 
🌺خداوند در سوره مبارکه إسراء آیه 23، بلافاصله بعد از امر به عبادت و پرستش خود، احسان و نیکی به پدر و مادر را سفارش کرده است. معلوم می شود خدمت به والدین از مهم ترین و بالاترین عبادات است. (وبالوالدین احسانا) و به پدر و مادر احسان کنید، چگونگی این احسان، خدمت و نیکی فرزند به پدر ومادر را نیز شرح داده است.
 
🌸خداوند می فرماید: « وَقَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا إِمَّا یَبْلُغَنَّ عِندَکَ الْکِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَّهُمَآ أُفٍّ وَلاَ تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلاً کَرِیمًا؛ پروردگار تومقرر کرد که جز او را نه پرستید وبه پدر ومادر(خود) احسان کنید،اگریکی از آن دویا هردو درکنار تو  به سالخوردگی رسیدند به آنها حتی(اف)مگو وبه آنان پرخاش مکن وبا آنها سخن شایسته بگوی .واز سرمهربانی بال فروتنی برآنان بگستر وبگو:پروردگارا آن دو را رحمت کن چنانکه مرا در خردی پروردند"
 
🌼بنابراین خداوند متعال علاوه بر دستور دادن به احسان به والدین، چگونگی آن را نیز بیان فرموده است. مخصوصا در زمان پیری، پدر ومادر معمولا دچار ضعف و ناتوانی هستند و نیاز بیشتری به خدمت، احسان واحترام فرزندان دارند.
 
🍀طبق آیه فوق رفتار شایسته در مقابل پدر و مادر به شرح زیر است:
 
🔹1-کوچکترین بی ادبی در مقابل آن ها صورت نگیرد. مثلا: کلمه (اُف) هم نگوئید.
 
🔹2- با آن ها نباید با صدای بلند و تندی و پرخاش سخن گفت. حتّی از گفتن کلمه ای که موجب ناراحتی آن ها شود بپرهیزید.
 
🔹3- با آنان مؤدبانه، محترمانه و با کلمات شیرین سخن بگوئید.
 
🔹4- رفتاری متواضعانه، محترمانه و فروتنانه همراه با مهربانی نسبت به آن ها وجود داشته باشد.
 
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰