🎓دیار غربت  

- چند سالی می شد که به خانه مادربزرگ نرفته بود. از همان سالی که برای ادامه تحصیل مهاجرت کرده بود. تا تمام شدن درسهایش همان جا مانده بود، و با پشتکار فراوان بالاترین رتبه را کسب کرده بود. حالا با افتخار هر چه تمام تر به وطن برگشته بود. از همان ابتدا هم برای ماندن نرفته بود، فکر و ذکرش خوب درس خواندن و برگشت به سرزمینش برای ادای دین خود به هموطنانش بود. تمام این روزها لحظه شماری کرده بود که آن روزهای غربت تمام شود.

☘همه آنچه را که داشت از دعای خیر پدر و مادر به خصوص مادربزرگش می دانست. حالا بعد از سالها از دیار غربت به وطن برگشته بود تا با دیدار خانواده جانش تازه شود. هر چه پدر و مادر اصرار کردند استراحت کند، بعد به خانه مادربزرگ برود، قبول نکرد. 

- با شور و شوق خاصی خود را به اینجا رسانده بود. حالا جلوی در چوبی خانه مادربزرگ با درکوبه های سنتی قشنگش رسیده بود. با اشتیاق فراوان به جای زنگ، همان درکوبه را زد. باران هم شروع به باریدن کرده بود تا لطافت روحش را بیشتر کند. با شنیدن صدای پای مادربزرگ، ضربان قلبش بالا رفت. صدای آرامبخش مادربزرگ را شنید که او را به اسم صدا می زد. تعجب کرده بود که بعد از این همه سال باز هم از نوع در زدنش، او را شناخت.

🍃با باز شدن در، خود را در آغوش مادربزرگ رها کرد، بوی عطر گلابش چه آرامشی را به او تزریق می کرد. بلافاصله بر دستهای چروکیده و گرمش بوسه ای کاشت. محو تماشای صورت نورانی مادربزرگ بود که او گفت: دخترم زهرا جان برویم داخل خانه تا سرما نخورده ای. 

- همانطور که به داخل خانه می رفت، با ذوق به خانه سنتی مادربزرگ نگاه می کرد. حوض وسط حیاط با گلدان های زیبای اطرافش او را به خاطرات شیرین بچگی اش برد. 

- داخل خانه هم وسایل سنتی با سلیقه زیبای مادربزرگ چیده شده بود. با دیدن لحاف و کرسی وسط اتاق، گرمایش را با تمام وجود حس کرد. 

☘همراه مادربزرگ به داخل آشپزخانه رفت، عاشق ظروف مسی و سماور برنجی مادربزرگ بود. صدای غل غل آب داخل سماور و بوی دل انگیز عطر دم نوش به لیمو، به همراه کلوچه های سنتی مادربزرگ چشم نوازی می کرد. بار دیگر به صورت دلنشین مادربزرگش نگاهی کرد و بوسه ای بر پیشانی اش نشاند و گفت: دوستت دارم برکت زندگیم.


#محبت
#احترام_به_بزرگترها
#داستانک