✍ عشقم پدر و مادر 

 داستانک: من و دوچرخه 🙋‍♂🚲

دوچرخه: 🚲
امین جان امروز خیلی خوشحالی مگه مدرسه چه خبر بود؟

امین:🙎‍♂
خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق  انشاءم.🙆‍♂ 

دوچرخه: 🚲 
تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.😇

امین:🙍‍♂
معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده، که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی. 

دوچرخه: 🚲 
آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟😍 

امین: 🙍‍♂
بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت، با خط خوش پای تخته نوشت " تو یک برگه بنویسید شجاع ترین آدما کیا هستند؟ " 

خوش رکاب همه تو فکر فرو رفتن، تو خیال خود غرق شدن، بعد فکر و خیالشون رو تو کاغذ نوشتن.🤔 

بعد مدتی معلم یکی یکی صدامون کرد تا نوشته مون رو بخونیم.

اصغری 👨‍⚖ همون پسر خوش تیپ و خوش هیکل کلاس نوشته بود: غواص ها شجاع ترین آدما هستن. چون تو اقیانوس به این بزرگی کنار کوسه های غول پیکر و عظیم الجثه شنا می کنن بدون محافظ.

خوش رکاب همه از تصور اونی که گفته بود خندیدن

اما اکبری 👨‍💼اون پسر لاغر اندام و دوست داشتنی نوشته بود: 
شب ها که قبرستون خیلی تاریک و ترسناکه اگر آدمی بره اونجا بخوابه شجاع هست.

چه حرفا میزنه اکبری ریزه میزه و شیطون بلا  

دوچرخه: 🚲
بقیه نظرشون چی بود؟

امین:🙍‍♂
انصاری 👨‍💻 همون پسر زرنگ و درسخون که مثل من دوچرخه داره بعضی وقتا هم با هم مسابقه می دیم. یادته؟! 🤔 

دوچرخه: 🚲
خوب یادمه آخرین بار اون برنده شد.😅😁

امین:🙍‍♂
آره خودشه. نوشته بود هر کس تو جنگلی که پر از حیوانات وحشی، درنده و ترسناک بره چادر بزنه اونجا بمونه، آدم دل و جرأت داری هست. 

اما خوش رکاب یادته یک روز با هم رفتیم تو مسجد حاج آقای مهربون و دوست داشتنی با ما حرف زد، وقتی می خواستم بنویسم آدم شجاع کیه ؟ یاد حرفاش افتادم. از شهدا برامون گفت از شهید حججی و سردار سلیمانی تعریف کرد چقدر به پدر و مادرشون احترام میذاشتن دست اونا رو می بوسیدن.

دوچرخه: 🚲
آهان یادمه چند روز پکر بودی می خواستی کاری بکنی ولی نمی تونستی بالاخره یک روز با خوشحالی گفتی آخ جون موفق شدم، خجالت و کنار گذاشتم و دست هر دوتاشون رو بوسیدم☺️
خب چه ربطی به انشاء داشت؟!! 🤔

امین: 🙍‍♂
خب منم تو برگه نوشتم شجاع ترین آدما اونایی هستن که خجالت نمی کشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن😘.... نه سنگ قبرشونو... 😔 

اما خوش رکاب اشک تو چشمای معلم جمع شد، چند ثانیه به نقطه ای خیره شد انگار یاد گذشته ها افتاده باشه با تأسف سرش رو تکون داد رو به بچه های کلاس کرد و با همون صدای بغض آلودش گفت:🧔
با این انشایی که علوی خوند فهمیدم متأسفانه منم شجاع نبودم و فرصت رو از دست دادم اما شما فرصت دارید شجاعتتون رو نشون بدید. 💪 😊

✍ نویسنده: ط.میم