✍ فرشته من
🍃 نگاهش به قالی زیر پایش بود، تنها یادگار مادرش. خاطرات روزهای خوش نوجوانیش، تابستان و اوقات فراغتش. آن روزها پشت دار قالی با مادرش همین قالی را می بافتند. لبخندی بر روی لبانش نقش بست، یادش هم برایش شیرین بود.
🍂 یکی از همان روزها بود که مادر عزیزش در حین قالی بافی با صدای دلنشین و آرامبخش به او گفته بود فاطمه جان این یکی را نمی فروشم جزو جهیزیه ات باشد تا یادگاری برایت بماند. نگاهی پر از عشق و محبت به مادر انداخت؛ به چهره زیبا و خسته اش به دستان زمخت شده اش. بلافاصله گفت: نه مادر جان به پولش نیاز داریم حالا اگر هم قالی دستبافت نداشته باشم که به جایی بر نمی خورد. اما مادر مصمم تر از قبل با لبخندی زیبا و قدرشناسانه به او نگاه کرد و گفت: عزیزم خدا روزی رسان هست، از جایی که حتی خبر نداشته باشی می رساند؛ غصه این چیزها را نخور. او هم لبخندی محبت آمیز به چهره مادر کرد و با تکان دادن سر گفته او را تصدیق کرده بود.
🍃 با صدای باز شدن درب خونه کنار پنجره اتاق رفت. پسرش بود با دوچرخه اش، شاد و شنگول وارد خانه شد. با دیدن امین شادی دیگری درونش احساس کرد. از صمیم قلب خدا را به داشتن چنین پسری شکرگزاری کرد؛ اما شادیش گذرا بود به یادش آمد که دیروز برادرش حسین، خبر داده بود که مادر حالش بد شده او را به بیمارستان برده اند.
🍂 وقتی به همسرش علی ماجرا را گفت، در جواب شنید فاطمه جان سرم خیلی شلوغ هست و این چند روز کارهای اداره زیاد شده است نمی توانم مرخصی بگیرم باید صبر کنی تا سر فرصت به شهرستان برویم، برایش دعا کن ان شاءالله خیلی زود مرخص می شود. فاطمه دیگر چیزی نگفت می دانست علی از تنها رفتن او به مسافرت خوشش نمی آید. اما دلش پیش مادر بود، خوب می دانست به وجودش نیاز دارد ولی چاره ای نبود باید صبر می کرد و برای سلامتی اش دعا.
🍃 دیگر چیزی به برگشت همسرش از سر کار باقی نمانده بود بلند شد تا سری به دست و رویش بکشد و با رویی گشاده و آراسته به استقبال همسرش برود، نباید غصه هایش را به روی او بیاورد.
🍂 با ورود علی به خانه با نگاهی دلنشین و صدای شاداب، سلام و خدا قوت گفت. همسرش میوه های خریداری شده را به او داد و گفت سلام خانم خانما، آرامش زندگیم برایت سورپرایز دارم، آماده شوید که غروب به مسافرت برویم.
🍃فاطمه با شنیدن این خبر، شادی وصف ناپذیری تمام وجودش را فرا گرفت و با لوندی خاص زنانه اش گفت: عشق فاطمه، سلطان قلبم پس کارهایت چه می شود؟ علی هم لپش را کشید و گفت: تصدقت فدای سرت. مگر من چند تا فرشته و مادر فرشته دارم، و با صدای بلند خندید.
✍ به قلم ط:میم
🔷 امام صادق(علیه السلام) می فرماید: در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) مردی از انصار به جهت حاجتی از منزل بیرون رفت و با همسر خود معاهده کرد که تا بازگردم از منزل بیرون نرود در این میان پدر آن زن بیمار شد، او شخصی نزد پیامبر فرستاد و معاهده شوهر را به او یادآور شد و گفت: پدر من بیمار شده اکنون اجازه دهید به دیدار پدرم روم، رسول خدا به او اجازه نداد.
✅ فرمود: در خانه بنشین و اطاعت شوهر کن، این سخن بر او سخت و گران آمد، دوباره شخصی را به این منظور فرستاد و اجازه طلبید، همچنان پیامبر به وی فرمود: در خانه بنشین و اطاعت شوهر نما، تا آن جا که پدر وفات نمود، برای بار سوم نزد پیامبر فرستاد که پدرم از دنیا رفت، می خواهم بر او نماز بخوانم، این بار نیز حضرت سخن سابق را تکرار نمود و پدر را به خاک سپردند، در این هنگام رسول خدا شخصی نزد آن زن فرستاد و فرمود به آن زن بگویید به جهت فرمانبرداری تو از شوهر خود، خداوند تو را و پدر تو را آمرزید.
📚 بحارالانوار، ج 22، ص 145، ح 136.