داستانک 

من و دوچرخه 🙋‍♂🚲

امین : 🙎‍♂
خوش رکابم نمی خوای بپرسی برای چی حسابی دارم تمیزت میکنم؟  🚲
 
دوچرخه: 🚲
امین جونم ممنونتم😊 تو همیشه خوشتیپ و تمیزی، برای منم کم نمی زاری، اما امروز یک جور دیگه داری برق می ندازی؟😅

امین: 🙆‍♂ 
آخه باید بریم یک جای قشنگ، یک مهمونی خیلی بزرگ، مهمون کسی که خیلی دوست داشتنی و مهربونه 😍 

دوچرخه: 🚲
امین زود باش بگو کجا می خوای بری؟ طاقت ندارم خیلی ذوق کردم🤩

امین: 🙎‍♂
خوش رکابم، داریم می ریم خونه خدا مهمون خدا🕋

دوچرخه: 🚲
آخ جوون بازم میریم مسجد 𑺆ی شده امروز بیشتر از هر دفعه ذوق داری؟ 🤔

امین: 🙎‍♂
راستش دیروز بابا🧔داشت از خاطرات جبهه می گفت.

بابا🧔می گفت: اون روزا عاشق خمینی پیر جماران بودیم.همه عاشقش بودن کودک و نوجوون،  پیر و جوون، زن و مرد. 👦👱‍♂🎅🧔🧕

من دوست داشتم برم جبهه، اما می گفتن تو نمیتونی، سن تو کمه 😢 اما یک روز خیللی اصرار کردم، بالاخره اجازه دادن برم دیار عاشقان 😇 

بابا 🧔می گفت: 
البته من قبل از جبهه رفتن، وقتی پنجم آذر ماه سال 1358 شنیدم امام خمینی عزیزم فرمان تشکیل بسیج مقاومت، یک لشکر بیست میلیونی رو داده، با کلی ذوق 😍به مامان و بابام 🧕🧔گفتم: 
منم می خوام بسیجی بشم.🙎‍♂

وقتی هم جنگ شد، به عشق رهبر دوست داشتنی ام، اونا رو راضی کردم برم جبهه.😇

خوش رکابم، 🚲 عزیزم، به بابا گفتم: منم می تونم تو بسیج، همون ارتش بیست میلیونی عضو بشم؟😇

 بابا🧔 با خوشحالی گفت: چرا که نه؟ همین فردا برو مسجد ثبت نام کن.😇

✍نویسنده: ط.میم