گنجینه محبت

زندگی با عشق «باقی» است...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

بانوی دمشق

✍ فخر شیعه  
بانوی دمشق

❣السلام علیک یا بنت رسول الله یا زینب کبری(سلام الله علیها)❣ 

🍁یا زینب با شنیدن نام زیبایت چه شعفی سراسر وجودم را فرا می گیرد . چه قرین گشته است نامت با خالق هستی. چه زیبا نامی را خدای عزیز برایت برگزیدند، که تو ناموس خدایی.

🍁زینب جان زینت پدر شدی و افتخار مادر. تو خود فاطمه ثانی بودی، همان حیا و عفت، همان وقار و متانت، همان عشق و محبت. و چه لذت بخش بود، داشتنت برای پدر و مادر 

🍁زینب جان می دانم که خوب به یاد داری، کودک بودی و فقیر به در خانه آمد، پدر نگاهی به مادر و مادر نگاهی به تو که در رختخواب آرمیده بودی، کرد. مادر که لب گشود علی جان اندک غذایی در خانه هست برای طفل کوچکمان زینب. 

🍁در آن لحظه لب های کوچکت را به حرکت درآوردی و با همان دخترانه هایت با صدایی ناز و دلبرانه ات گفتی: پدر جان من گرسنه نیستم آن را به فقیر بدهید.

🍁پدر از شنیدن صدای کودکانه ات شادی و شعف سراغش آمد و قربان صدقه ات رفت و مادر با لبخندی شیرین به سراغت آمد و با دستانی پر از آرامش و محبتش، موهای لطیف و زیبایت را نوازش کرد، و با لب های خدایی اش که ذکر خدا همنشین جدایی نشدنی آن ها بود، بر پیشانی نورانی ات بوسه زد؛ و با صدای آرامشگرش به زیبایی صدایت زد" قره عینی " ، " ثمره فؤادی "  و تو که قند در دلت آب شده بود با شنیدن صدای پاره تن مصطفی، با خنده های بلند کودکانه ات شادی پدر و مادر را دو چندان  کردی. راستی در آن لحظه برادرانت حسن و حسین (علیهما السلام) هم بودند تا خواهرانه هایت را برایشان نشان دهی و آن ها هم به وجودت همانند پدر و مادر افتخار کنند؟ هر چند که تاریخ گواه آن است که چگونه به داشتن خواهری همانند تو به خود می بالیدند. اینچنین بود که عقیله العرب و عقیله بنی هاشم نام گرفتی.

✍به قلم ط.میم

#کلنا_عباسک_یا_زینب
#میلاد_حضرت_زینب 
#تولیدی

موافقین ۰ مخالفین ۰

سلام امام زمانم

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

سلام مولا جانم ✋ 

شبتون به خیر و سلامتی. 🤲 

آقای خوبم، مهربانم بهتر از هر کس خبر داری که اغلب دل نوشته هایم برایت، در قلب سیاهم حکاکی می شود😔 
پدر مهربانم شرمنده که دو روز در هفته اشک نازنینت را درمی آورم.😔 فرزندی ناخلفم ولی با یک گوشه چشمت طلا خواهم شد. پس به جان مادرت زهرا نگاهم کن.😔 بقیه حرف هایم را در همان خصوصی هایم، همان دونفره هایمان خواهم گفت. خداروشکر جواب سلام واجب است و به توفیق خدا مدالش هر روز نصیبمان خواهد شد. عزیز فاطمه انتهای دل نوشته ام را با همان سلام به پایان می برم.

❣السلام علیک یا صاحب الزمان ارواحنافداه❣

#نامه_خاص

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

سلام مولای مهربانم✋
سرت سلامت ای تمام خوبیها🤲
 
از چه بگویم؟ که همه را خود می دانی. 🤭
از که بگوئیم؟ که همه را خود می بینی. 😢

عزیز زهرا(سلام الله علیها) به من بگو بدانم چه شد که بعد از شهادت سردار عزیزمون دنیا بهم ریخت؟ 😭
از اون روزی که دستش از بدن جدا شد دست دادن تو این دنیا ممنوع شد.؟!!🤝
مولای من سؤالی ساده دارم از حضورت 🤔من آیا زنده ام وقت ظهورت؟😔 اگر تو آمدی من رفته بودم😭 اسیر سال و ماه و هفته بودم😭 دعایم کن دوباره جان بگیرم😊 بیایم در حضورت آن وقت شهیدشم.😌

❣السلام علیک یا ابا صالح المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❣

#نامه_خاص

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سلام امام مهربانم عشق بی پایانم✋ 

در این روزهای تنهایی و غربت لحظه هایم به یاد تو چه شیرین و دوست داشتنی است.😇 دوباره شب شد و قلمم هوایت رو کرد✍ دل بی تابم که همیشه هوای آمدنت دارد. 💓 گاهی با خود حدیث نفس می کند امشب که بخوابی شاید فردا بیاید🤲 بعد برای دل خودم چالش می گذارم😁 که لحظه ای فکر کن صبح شده و ندای انا المهدی😇 مولایت گوش ات رو می نوازد چه خواهی کرد؟🧕 در همان عالم فکر و خیال با پای دل بی درنگ و با عجله به سویش می شتابم 🚶‍♀بعد از مدتی آه از عمق دلم برمی خیزد که چه خیال شیرینی بود. 😊 یقین که آن روز چه زود خواهد آمد. 
🥀انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا 🥀

❣ سلام علی آل یاسین ❣

#نامه_خاص 

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

سلام امام زمانم ✋

 آقای خوبم چه با سرعت شب و روز می آیند و می روند. مولای من شرمنده ام آن چنان که باید باشم نیستم. 😔 دلخوشم به مهربانی هایت به نگاهایت. دلم را به نگاهی زیر و رو کن تا لایق کنیزی ات باشم. 

اللهم عجل لولیک الفرج


❣السلام علیک یا فارس الحجاز❣

#نامه_خاص 

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂

سلام منتقم خون خدا ✋
 
مهدی جان بابی انت و امی، عطر دل انگیزت از کربلا به مشامم می رسد. مگر می شود شب جمعه، شب زیارتی جد بزرگوارت باشد و تو کربلا نباشی ؟ همه انبیاء و اولیاء الهی کربلا باشند و تو نباشی؟ مادرت زهرا(سلام الله علیها) کربلا باشد و تو نباشی؟ آقا جان نائب الزیاره ما هم باشید. برایمان دعا کنید. باشد که با دعای شما عزیز مصطفی، در این شب مخصوص، تحولی خاص صورت پذیرد. فدایت شوم حال که همه شما خوبان دور هم جمع شده اید، برای تعجیل در فرج با هم دعا کنید و آمین گوئید، شاید خدای متعال از سر تقصیرات ما زمینیان بگذرد و فرج را برساند.

شاید این جمعه بیایی شاید 🤲 

❣السلام علیک یا حجه ابن الحسن(ارواحنافداه)❣

#نامه_خاص

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

سلام یوسف زهرا ای به پایان رساننده غم های مادر. ✋

دیشب بود که برایت نوشتم شاید این جمعه بیایی؛ اما غافل از این بودم کدام یعقوب دل نگران واقعی نیامدنت هست؟ تا یعقوب نباشی چگونه می توان ادعای منتظر یوسف بودن را داشته باشی ؟ تا چشمانت در فراق یوسف کم سو نشود چگونه می توان خود را سربازش بدانی؟ تا یعقوب وار تلاشت را برای آمدنش نکنی چگونه می توانی صدایش کنی؟ تا امیدواری یعقوب وار نداشته باشی چگونه می توانی ادعای کنیزیش را بکنی؟  

مولای عزیزم همانگونه تا به امروز خود را به تغافل زدی و با همه کاستی هایم مرا پذیرفتی، انتظار دست و پا شکسته ام را قبول بفرما و باز هم برایم دعا کن.

❣ السلام علیک یا بقیه الله❣ 

#نامه_خاص

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

موافقین ۰ مخالفین ۰

عشقم همسرم

✍ عشقم همسرم

🍃 یکی به دو کردن های دیشب با همسرش ذهنش را مشغول کرده بود. بعد از خواندن نماز صبح به رختخواب پناه برد تا شاید آشفتگی ذهنش از بین برود؛ اما انگار خواب هم با او لج کرده بود. خیلی آهسته به طوریکه همسرش بیدار نشود پتو را کناری زد، پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفت.

🍂 همانطور که مشغول آماده کردن صبحانه بود، برای آرام شدن دل و فکرش، ذکر صلوات را مهمان لبانش کرد؛ ولی یک لحظه هم فکر و خیال او را رها نمی کرد. چرا باید این اتفاق بیفتد؟ چرا کنترلی بر حرف زدن هایم ندارم ؟ چرا با فکر و تأمل حرف نمی زنم؟ بیچاره همسرم با اون اخلاق خوب باید من رو تحمل کنه. می ترسم یک روز کاسه صبرش لبریز شود.

🍃 با صدای شاد و سرحال همسرش رشته افکارش پاره شد. جواب سلام او را داد و صبح به خیری گفت و مشغول پهن کردن سفره شد. خجالت می کشید به چهره زیبای همسر مهربانش نگاه کند. انگار نه انگار دیشب اعصابش را به هم ریخته است. 

🍂 رضا همانطور که با حوله آب وضویش را خشک می کرد، زیرچشمی با لبخندی دلنشین به سحر نگاه می کرد. بعد از تعریف از سحرخیزی، کدبانویی و سفره آرایی همسرش اولین لقمه اش را برخلاف همیشه خیلی کوچک برداشت مقداری پنیر، گرد و سبزی روی آن گذاشت، دستش را به سوی سحر دراز کرد. با این حرکتش سحر کلی ذوق زده شد، خواست لقمه را بگیرد اما با اشاره رضا دهانش را باز کرد، بلافاصله لقمه ای با طعم شیرین عشق در دهانش قرار گرفت، خوب شد بچه ها خواب بودند والا کلی خجالت می کشید.

🍃 با شوخی ها و خنده های رضا، حالش خوب شد بعد از بدرقه همسرش یک تصمیم جدی گرفت، باید با فاطمه جاری اش صحبت کند؛ تا راهنمایی اش کند او زن فهمیده و با محبتی است.

🍂 بلافاصله گوشی اش را برداشت به پیام رسان ایتا رفت، به پرو فایل شخصی فاطمه نگاهی انداخت. با دیدن آن لاین بودنش خوشحال شد بعد از سلام و احوالپرسی. بعد از مقدمه چینی، سؤال کرد چه کار کند که بر خودش مسلط باشد و خودش را کنترل کند تا هر حرفی نزند؟ 

🍃 فاطمه که می دانست سحر با کلی خجالت این حرف ها را می زند و دلیل زنگ نزدن و پیام دادنش همین هست، ابتدا با کلی شکلک و گل و فرستادن بوس های زیاد، سحر را به وجد آورد، تا جایی که سحر یک لحظه احساس کرد فاطمه بیشتر شبیه یک خواهر هست تا یک جاری. 

🍂 فاطمه بعد از کلی تعریف از ویژگی های خوب سحر، به او چند کتاب را معرفی کرد، و با ذوق  پیشنهاد داد سحر جان بیا با هم مسابقه کتابخوانی بگذاریم. فعلا هم نیازی به خریدن کتاب نداریم؛ کلی کتاب تو کتابخانه ما هست، یک روز بیا هم کتاب هایی که معرفی کردم به شما بدهم هم هر کدام را خواستی بردار تا مسابقه را شروع کنیم. صدای گریه حانیه که به گوش سحر رسید از فاطمه تشکر و خداحافظی کرد. همانطور که به اتاق خواب بچه ها می رفت، خدا رو شکر کرد از داشتن خواهری همچون فاطمه.


✍  به قلم ط:میم

موافقین ۰ مخالفین ۰

فرشته من

✍ فرشته من

🍃 نگاهش به قالی زیر پایش بود، تنها یادگار مادرش. خاطرات روزهای خوش نوجوانیش، تابستان و اوقات فراغتش. آن روزها پشت دار قالی با مادرش همین قالی را می بافتند. لبخندی بر روی لبانش نقش بست، یادش هم برایش شیرین بود. 

🍂 یکی از همان روزها بود که مادر عزیزش در حین قالی بافی با صدای دلنشین و آرامبخش به او گفته بود فاطمه جان این یکی را نمی فروشم جزو جهیزیه ات باشد تا  یادگاری برایت بماند. نگاهی پر از عشق و محبت به مادر انداخت؛ به چهره زیبا و خسته اش به دستان زمخت شده اش. بلافاصله گفت: نه مادر جان به پولش نیاز داریم حالا اگر هم قالی دستبافت نداشته باشم که به جایی بر نمی خورد. اما مادر مصمم تر از قبل با لبخندی زیبا و قدرشناسانه به او نگاه کرد و گفت: عزیزم خدا روزی رسان هست، از جایی که حتی خبر نداشته باشی می رساند؛ غصه این چیزها را نخور. او هم لبخندی محبت آمیز به چهره مادر کرد و با تکان دادن سر گفته او را تصدیق کرده بود. 

🍃 با صدای باز شدن درب خونه کنار پنجره اتاق رفت. پسرش بود با دوچرخه اش، شاد و شنگول وارد خانه شد. با دیدن امین شادی دیگری درونش احساس کرد. از صمیم قلب خدا را به داشتن چنین پسری شکرگزاری کرد؛ اما شادیش گذرا بود به یادش آمد که دیروز برادرش حسین، خبر داده بود که مادر حالش بد شده او را به بیمارستان برده اند. 

🍂 وقتی به همسرش علی ماجرا را گفت، در جواب شنید فاطمه جان سرم خیلی شلوغ هست و این چند روز کارهای اداره زیاد شده است نمی توانم مرخصی بگیرم باید صبر کنی تا سر فرصت به شهرستان برویم، برایش دعا کن ان شاءالله خیلی زود مرخص می شود. فاطمه دیگر چیزی نگفت می دانست علی از تنها رفتن او به مسافرت خوشش نمی آید. اما دلش پیش مادر بود، خوب می دانست به وجودش نیاز دارد ولی چاره ای نبود باید صبر می کرد و برای سلامتی اش دعا.

🍃 دیگر چیزی به برگشت همسرش از سر کار باقی نمانده بود بلند شد تا سری به دست و رویش بکشد و با رویی گشاده و آراسته به استقبال همسرش برود،  نباید غصه هایش را به روی او بیاورد. 

🍂 با ورود علی به خانه با نگاهی دلنشین و صدای شاداب، سلام و خدا قوت گفت. همسرش میوه های خریداری شده را به او داد و گفت سلام خانم خانما، آرامش زندگیم برایت سورپرایز دارم، آماده شوید که غروب به مسافرت برویم.

🍃فاطمه با شنیدن این خبر، شادی وصف ناپذیری تمام وجودش را فرا گرفت و با لوندی خاص زنانه اش گفت: عشق فاطمه، سلطان قلبم پس کارهایت چه می شود؟ علی هم لپش را کشید و گفت: تصدقت فدای سرت. مگر من چند تا فرشته و مادر فرشته دارم، و با صدای بلند خندید. 


✍ به قلم ط:میم


🔷 امام صادق(علیه السلام) می فرماید: در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) مردی از انصار به جهت حاجتی از منزل بیرون رفت و با همسر خود معاهده کرد که تا بازگردم از منزل بیرون نرود در این میان پدر آن زن بیمار شد، او شخصی نزد پیامبر فرستاد و معاهده شوهر را به او یادآور شد و گفت: پدر من بیمار شده اکنون اجازه دهید به دیدار پدرم روم، رسول خدا به او اجازه نداد.

✅ فرمود: در خانه بنشین و اطاعت شوهر کن، این سخن بر او سخت و گران آمد، دوباره شخصی را به این منظور فرستاد و اجازه طلبید، همچنان پیامبر به وی فرمود: در خانه بنشین و اطاعت شوهر نما، تا آن جا که پدر وفات نمود، برای بار سوم نزد پیامبر فرستاد که پدرم از دنیا رفت، می خواهم بر او نماز بخوانم، این بار نیز حضرت سخن سابق را تکرار نمود و پدر را به خاک سپردند، در این هنگام رسول خدا شخصی نزد آن زن فرستاد و فرمود به آن زن بگویید به جهت فرمانبرداری تو از شوهر خود، خداوند تو را و پدر تو را آمرزید.

📚 بحارالانوار، ج 22، ص 145، ح 136.

موافقین ۰ مخالفین ۰

بزرگترین نقمت

✍بزرگترین نقمت

در طول مسیر خانه تا اداره به یاد دردودل های دیروز همکارش افتاد. اصلا باورش نمی شد، برایش غیر قابل تصور و آزار دهنده بود.

وقتی دیروز با همان نشاط همیشگی به سرکار رفت، پریشانی و ناراحتی در چهره همکارش کاملا مشخص بود. کسی نبود که بی خیال مشکل اطرافیانش باشد.

وقتی سرش خلوت شد و ارباب رجوعی نبود، علت ناراحتی همکارش را پرسید. او انگار منتظر چنین فرصتی بود سفره دلش رو باز کرد. از ناآرامی زندگی اش گفت، از جنگ و دعوای هر روز خانه اش، از غر زدن های همسرش، از زمانی که گرانی و تورم بیشتر شده و بیماری کرونای منحوس هم بر آن اضافه شده رفتار همسرش بدتر شده.

وقتی از سر کار می رود به محض ورود به خانه نه تنها با استقبال گرمی روبرو نمی شود بلکه غر زدن های همسرش شروع می شود؛ این چه زندگی که داریم؟ چرا نباید زندگی ما مثل خواهرم باشه؟ چرا فلان چیز رو نمی خری؟ اگه نمی تونی زندگی مرفه ای برام آماده کنی بهم بگو تا تکلیفم مشخص شود. هر روز با سردرد به خواب می رود. دوست ندارد ساعت کاری تموم بشه. صبح ها هم که از خواب بیدار می شود همسرش خوابیده نه صبحانه ای نه بدرقه ای.

وقتی خوب به حرفاش گوش دادم گفتم سعید جان غصه نخور ان شاءالله به زودی همه چی درست میشه.

همون لحظه به فکر فرو رفت که چه کاری از دستش برای او برمی آید. به یاد عزیز و دلبندش، سایه آرامش زندگی اش فاطمه افتاد. با خوشحالی و ذوق به خودش گفت: درسته باید به همسر نمونه اش بگوید او از عهده اش بر می آید. 

همانطور هم شد وقتی شب ماجرا را برای او تعریف کرد، با دقت گوش داد و بعد از کمی فکر کردن گفت: علی جان میشه از همکارت شماره همسرش رو برایم بیاوری باهاش ارتباط بگیرم، بعد از مدتی آشنایی چند کانال و گروه خوب بهش معرفی کنم، ان شاءالله مشکلشون حل میشه.

راستی علی جان داشت یادم می رفت، دوچرخه امین خراب شده، خودت میدونی چقدر دوستش داره بهش می گه خوش رکاب، فردا از سر کار اومدی یک نگاه بهش بنداز، ببین می دونی مشکلش چیه؟

✍️ به قلم ط.میم.  
  

الإمام الصّادق(علیه السلام): «مَلعونهٌ مَلعونهٌ امرأه تُؤذِی زَوجَها و تُغِمُّهُ، ...»

امام صادق(علیه السلام): «ملعون است، ملعون آن زنی که شوهر خود را بیازارد و غمگین کند...»

وسایل الشیعه، ج۱۶، ص ۲۸۰

موافقین ۰ مخالفین ۰

بزرگترین نعمت

✍️ بزرگترین نعمت 

اگر اغراق نباشه شاید روزی هزار بار خدا رو شکر می کرد. امروز هم پایش را از خانه که بیرون گذاشت ذکر دل و زمزمه لبش همین بود. 

تو اداره همه از او انرژی می گرفتند، و او را به چهره ای خندان می شناختند.

از همه چیز لذت می برد، صدای آواز گنجشک ها، صدای خش خش برگ های زیر پایش، سرمای سوزناک فصل پائیز، رنگ های برگ های زرد و نارنجی و سبز درختان. شاید باورش برای دیگران سخت باشد ولی او حتی از فشار دادن دکمه ریموت و صدای باز شدن قفل های درب ماشین هم لذت می برد. 

 همه را مدیون او می دانست. با وجود همه مشکلات و کمبودهای زندگی اش احساس خوشبختی می کرد.

بار دیگر با ذکر الحمدلله فضای دهانش را عطرآگین کرد. وارد اتومبیلش شد. با چرخاندن سوئیچ ماشین را روشن کرد تا گرم شدن موتور ماشین، دست بر سینه گذاشت و به امام زمانش سلام کرد و چند جمله ای در دل با عزیز فاطمه نجوا کرد. این کار هر روزش بود خوشبختی زندگی اش را مدیون نگاه محبت آمیز مولایش می دانست. 


✍️ به قلم ط.میم.  
  

الإمام الصّادق(علیه السلام):
« ...سَعیدهٌ سَعیدهٌ امراهٌ تُکرِمُ زَوجَهَا و لاتؤذِیهِ و تُطِیعُهُ فی جَمیعِ أحوالِهِ»

امام صادق(علیه السلام): «... خوشبخت است، خوشبخت آن زنی که شوهر خود را احترام نهد و آزارش ندهد و در همه حال از وی فرمان برد.»

وسایل الشیعه، ج۱۶، ص ۲۸۰

موافقین ۰ مخالفین ۰

اطاعت

✍ بزرگترین نعمت 

اگر اغراق نباشه شاید روزی هزار بار خدا رو شکر می کرد. امروز هم پایش را از خانه که بیرون گذاشت ذکر دل و زمزمه لبش همین بود. 

تو اداره بهش می گفتن بمب انرژی و به چهره خندان شناخته می شد. همه را مدیون او می دانست. با وجود همه مشکلات و کمبودهای زندگی اش احساس خوشبختی می کرد. 

از همه چیز لذت می برد، صدای آواز گنجشک ها، صدای خش خش برگ های زیر پایش، سرمای سوزناک فصل پائیز، رنگ های برگ های زرد و نارنجی و سبز درختان. شاید باورش برای دیگران سخت باشد ولی او حتی از فشار دادن دکمه ریموت و صدای باز شدن قفل های درب ماشین هم لذت می برد. 

بار دیگر با ذکر الحمدلله فضای دهانش را عطرآگین کرد. وارد اتومبیلش شد. با چرخاندن سوئیچ ماشین را روشن کرد تا گرم شدن موتور ماشین دست بر سینه گذاشت و به امام زمانش سلام کرد و چند جمله ای در دل با عزیز فاطمه نجوا کرد. این کار هر روزش بود خوشبختی زندگی اش را مدیون نگاه محبت آمیز مولایش می دانست. 

در طول مسیر خانه تا اداره به یاد دردودل های دیروز همکارش افتاد. اصلا باورش نمی شد، برایش غیر قابل تصور و آزار دهنده بود.

وقتی دیروز با همان نشاط همیشگی به سرکار رفت، پریشانی و ناراحتی در چهره همکارش کاملا مشخص بود. کسی نبود که بی خیال مشکل اطرافیانش باشد.

وقتی سرش خلوت شد و ارباب رجوعی نبود، علت ناراحتی همکارش را پرسید. او انگار منتظر چنین فرصتی بود سفره دلش رو باز کرد. از ناآرامی زندگی اش گفت، از جنگ و دعوای هر روز خانه اش، از غر زدن های همسرش، از زمانی که گرانی و تورم بیشتر شده و بیماری کرونای منحوس هم بر آن اضافه شده رفتار همسرش بدتر شده.

وقتی از سر کار می رود به محض ورود به خانه نه تنها با استقبال گرمی روبرو نمی شود بلکه غر زدن های همسرش شروع می شود؛ این چه زندگی که داریم؟ چرا نباید زندگی ما مثل خواهرم باشه؟ چرا فلان چیز رو نمی خری؟ اگه نمی تونی زندگی مرفه ای برام آماده کنی بهم بگو تا تکلیفم مشخص شود. هر روز با سردرد به خواب می رود. دوست ندارد ساعت کاری تموم بشه. صبح ها هم که از خواب بیدار می شود همسرش خوابیده نه صبحانه ای نه بدرقه ای.

وقتی خوب به حرفاش گوش دادم گفتم سعید جان غصه نخور ان شاءالله به زودی همه چی درست میشه.

همون لحظه به فکر فرو رفت که چه کاری از دستش برای او برمی آید. به یاد عزیز و دلبندش، سایه آرامش زندگی اش فاطمه افتاد. با خوشحالی و ذوق به خودش گفت: درسته باید به همسر نمونه اش بگوید او از عهده اش بر می آید. 

همانطور هم شد وقتی شب ماجرا را برای او تعریف کرد، با دقت گوش داد و بعد از کمی فکر کردن گفت: علی جان میشه از همکارت شماره همسرش رو برایم بیاوری باهاش ارتباط بگیرم، بعد از مدتی آشنایی چند کانال و گروه خوب بهش معرفی کنم، ان شاءالله مشکلشون حل میشه.

راستی علی جان داشت یادم می رفت، دوچرخه امین خراب شده، خودت میدونی چقدر دوستش داره بهش می گه خوش رکاب، فردا از سر کار اومدی یک نگاه بهش بنداز، ببین می دونی مشکلش چیه؟

✍ به قلم ط.میم.  
  

الإمام الصّادق(علیه السلام): «مَلعونهٌ مَلعونهٌ امرأه تُؤذِی زَوجَها و تُغِمُّهُ، ...»

امام صادق(علیه السلام): «ملعون است، ملعون آن زنی که شوهر خود را بیازارد و غمگین کند...»

وسایل الشیعه، ج۱۶، ص ۲۸۰

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

عشقم پدر و مادر

✍ عشقم پدر و مادر 

 داستانک: من و دوچرخه 🙋‍♂🚲

دوچرخه: 🚲
امین جان امروز خیلی خوشحالی مگه مدرسه چه خبر بود؟

امین:🙎‍♂
خوش رکاب نمیدونی چه زنگ انشایی بود؟ برای همین من عاشق  انشاءم.🙆‍♂ 

دوچرخه: 🚲 
تعریف کن ببینم، مشتاق شدم بدونم.😇

امین:🙍‍♂
معلم انشاء با کت و شلوار مرتب و اتوکشیده، که رنگ شکلاتی زیبایش تو چشم بود وارد کلاس شد. خوش رکاب خیلی دوستش دارم هم ظاهری آراسته داره هم اخلاق زیبایی. 

دوچرخه: 🚲 
آره می شناسمش همیشه ماشینش رو وقتی پارک می کنه از کنارم رد میشه. خب معلم اومد دیگه چی شد؟😍 

امین: 🙍‍♂
بعد از خوش و بش، سلام و احوالپرسی ماژیک برداشت، با خط خوش پای تخته نوشت " تو یک برگه بنویسید شجاع ترین آدما کیا هستند؟ " 

خوش رکاب همه تو فکر فرو رفتن، تو خیال خود غرق شدن، بعد فکر و خیالشون رو تو کاغذ نوشتن.🤔 

بعد مدتی معلم یکی یکی صدامون کرد تا نوشته مون رو بخونیم.

اصغری 👨‍⚖ همون پسر خوش تیپ و خوش هیکل کلاس نوشته بود: غواص ها شجاع ترین آدما هستن. چون تو اقیانوس به این بزرگی کنار کوسه های غول پیکر و عظیم الجثه شنا می کنن بدون محافظ.

خوش رکاب همه از تصور اونی که گفته بود خندیدن

اما اکبری 👨‍💼اون پسر لاغر اندام و دوست داشتنی نوشته بود: 
شب ها که قبرستون خیلی تاریک و ترسناکه اگر آدمی بره اونجا بخوابه شجاع هست.

چه حرفا میزنه اکبری ریزه میزه و شیطون بلا  

دوچرخه: 🚲
بقیه نظرشون چی بود؟

امین:🙍‍♂
انصاری 👨‍💻 همون پسر زرنگ و درسخون که مثل من دوچرخه داره بعضی وقتا هم با هم مسابقه می دیم. یادته؟! 🤔 

دوچرخه: 🚲
خوب یادمه آخرین بار اون برنده شد.😅😁

امین:🙍‍♂
آره خودشه. نوشته بود هر کس تو جنگلی که پر از حیوانات وحشی، درنده و ترسناک بره چادر بزنه اونجا بمونه، آدم دل و جرأت داری هست. 

اما خوش رکاب یادته یک روز با هم رفتیم تو مسجد حاج آقای مهربون و دوست داشتنی با ما حرف زد، وقتی می خواستم بنویسم آدم شجاع کیه ؟ یاد حرفاش افتادم. از شهدا برامون گفت از شهید حججی و سردار سلیمانی تعریف کرد چقدر به پدر و مادرشون احترام میذاشتن دست اونا رو می بوسیدن.

دوچرخه: 🚲
آهان یادمه چند روز پکر بودی می خواستی کاری بکنی ولی نمی تونستی بالاخره یک روز با خوشحالی گفتی آخ جون موفق شدم، خجالت و کنار گذاشتم و دست هر دوتاشون رو بوسیدم☺️
خب چه ربطی به انشاء داشت؟!! 🤔

امین: 🙍‍♂
خب منم تو برگه نوشتم شجاع ترین آدما اونایی هستن که خجالت نمی کشن و دست پدر و مادرشونو میبوسن😘.... نه سنگ قبرشونو... 😔 

اما خوش رکاب اشک تو چشمای معلم جمع شد، چند ثانیه به نقطه ای خیره شد انگار یاد گذشته ها افتاده باشه با تأسف سرش رو تکون داد رو به بچه های کلاس کرد و با همون صدای بغض آلودش گفت:🧔
با این انشایی که علوی خوند فهمیدم متأسفانه منم شجاع نبودم و فرصت رو از دست دادم اما شما فرصت دارید شجاعتتون رو نشون بدید. 💪 😊

✍ نویسنده: ط.میم

موافقین ۰ مخالفین ۰

احترام

داستانک

من و دوچرخه 🙎‍♂ 🚲

دوچرخه : 🚲
امین جان یک مقدار آهسته تر، هم من و داغون می کنی هم خودت رو به کشتن میدی.🤨

امین: 🙎‍♂
خوش رکاب حالم گرفته😔 شاید با تند رکاب زدن حالم عوض بشه. ☹️

دوچرخه: 🚲
امین تو که بی منطق نبودی!؟ این چه مدل عوض کردن حال هست!!؟ 🤔 بیا بریم پارک یک گوشه بشینیم با هم حرف بزنیم.😊

امین:🙎‍♂
باشه راست میگی شاید اینجوری بهتر باشه.

دوچرخه: 🚲
خب حالا بگو ببینم چی شده؟ 🙂

امین: 🙎‍♂
همانطور که دیدی امروز با هوشنگ 👱‍♂ قرار گذاشتیم که با هم باشیم. وقتی تو رو تو حیاطشون قفل کردم، هوشنگ گفت الان شبکه پویا یک فیلم قشنگ داره بریم تماشا.😃

بعد هوشنگ 👱‍♂گفت: 
دیدن این فیلم قشنگ با تخمه خوردن میچسبه😁 مامان زود باش تخمه ها رو بیار الان فیلم شروع میشه.

مامان هوشنگ 🧕 گفت: 
پسرم کار دارم خودت برو داخل اولین کابینت سمت راست طبقه دوم هست، بردار.  

هوشنگ 👱‍♂ با صدای بلند گفت: 
ای خدا مردم مادر دارن و  ما هم مادر داریم😒

خوش رکاب من به جای هوشنگ از مادرش خجالت کشیدم.☺️ فیلم هیجانی و قشنگی بود، هوشنگ دراز کشیده بود یکدفعه پدربزرگش اومد تو اتاق👴 سریع پاشدم سلام کردم و دست دادم؛ ولی هوشنگ توجهی نکرد ناراحتی پدربزرگش رو تو چهره اش دیدم😔 خب منم ناراحت شدم. یواشکی به هوشنگ اشاره کردم، ولی هوشنگ با صدای بلند گفت: بچه مثبت ول کن بابا فیلمت و ببین 😲 

پدربزرگ هوشنگ 👴 شروع کرد با من صحبت کردن یکدفعه هوشنگ داد کشید ساکت نمی گذاری فیلم ببینم.🤭 از شدت شرمساری صورتم داغ شد.☺️ بابابزرگش رفت بیرون منم خواستم برم ولی هوشنگ آستین پیراهنم رو کشید، بشین بعد فیلم می خواهیم فوتبال بازی کنیم.⚽️  

بعد از فیلم اومدیم تو حیاط خودت دیدی چکار کرد.🤨 آخرای بازی بود باباش 🧔 اومد خستگی از چهره اش می بارید. سلام کردیم ماشین رو گذاشت داخل حیاط درب رو که بست انگار چیزی یادش اومد. هوشنگ👱‍♂ رو صدا کرد، پسرم بیا برو چند تا نون بگیر یادم رفته بگیرم. 🙂 

هوشنگ👱‍♂ به باباش گفت: بابا اگه گذاشتی ما بازی کنیم چرا همش من برم نون بگیرم. تازه بازیمون شروع شده🤥

باباش🧔 گفت: دیگه دیر وقت هست کم کم هوا داره تاریک میشه 🌄 بازی رو تموم کنید.😊

امین:🙎‍♂
خوش رکاب وقتی شنیدم هوشنگ به باباش چی گفت!! خیلی ناراحت شدم😔 به باباش گفتم با اجازه تون من دیگه باید برم خونه مون.  


✍ نویسنده: ط.میم

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

امید در اوج ناامیدی

داستانک 

✍ امید در اوج ناامیدی

نگاهی به باقیمانده آب و غذا کرد، دیگر چیز زیادی نمانده بود. با اینکه این چند روز به اندک آبی قناعت کرده تا نوزادش تشنه نماند. 
نگاهی به بیابان بی آب و علف اطراف خود کرد. به یاد روزی افتاد که به احترام همسرش، سخنش رو با دل و جان گوش داده بود و راهی این سفر طول و دراز شده بود. همسرش نیز برایش احترام خاصی قائل بود او را در این سفر همراهی کرد ولی بعد از مدت کوتاهی برای امر مهمی تنهایشان گذاشته بود
به یاد روزهای خوشی که در کنار همسر مهربانش بود افتاد، همسری مهربان که هیچگاه محبت و احترام را از او دریغ نکرده بود. با یادآوری خاطرات شیرین، لبخندی بر لبانش جاری شد. به یاد هم شویش افتاد که چقدر موجب آزار و اذیت او بود و نسبت به او حسادت می ورزید.

با گریه نوزاد خاطرات گذشته را کناری زد و طفلش را به بغل گرفت،  او را بی نهایت دوست داشت. فکر نمی کرد مادری باشد که بیشتر از او فرزندش را دوست داشته باشد. چند روز گذشت و دیگر نه آبی و نه غذایی برایش مانده بود.

چشمانش از تشنگی کم سو شده بود، با همان چشم کم سو از راه دور بالای کوه چیزی شبیه آب دید، با تمام تلاش خود را به آنجا رساند اما دریغ از قطره ای آب، از همان بالا به صحرای خشک نگاه و در دل با خدا نجوا کرد که نوزادش از تشنگی تلف نشود، ناگهان درخششی شبیه انعکاس آب بالای کوه دیگری که روبرویش بود مشاهده کرد.

با شتاب و عجله خود را به آنجا رساند اما اثری از آب نبود. دوباره انعکاس نوری از کوه روبروی خود دید، برای یافتن آب به آنجا رفت و این رفت و آمد بین دو کوه هفت بار تکرار شد. 

مادران همیشه تاریخ، اینگونه بودند خود را ندیدن و فرزند را دیدن، از خودگذشتن و به فرزند رسیدن. بعد از هفت دور عشق، با ناامیدی نگاهش به طفلش افتاد از زیر پای نوزادش آب جاری شده بود از گونه هایش اشک شوق روان شد و همان جا به سجده شکر رفت. 

داستان سعی هاجر، حکایت امید است. درس امید در اوج ناامیدی برای امت ابراهیم.

✍ نویسنده ط: میم


* امید از نظر آیات و روایات

امام علی(علیه السلام) در گفتاری حکیمانه راه امیدوارى را به روى همه گشوده است مى فرماید: «در شگفتم از کسى که نومید مى شود در حالى که استغفار با اوست»; (عَجِبْتُ لِمَنْ یَقْنَطُ وَمَعَهُ الاِْسْتِغْفَارُ).
(حکمت 87 نهج البلاغه)

انسان ها در برخورد با سختی ها دو دسته اند. عده ای تلاش می کنند اگر به هدف خود نرسند خیلی زود مأیوس می شوند. دسته ای دیگر کسانی هستند که اگر چه با موانعی روبرو می شوند؛ ولی هیچگاه دست از تلاش برنمی دارند و ناامید نمی شوند. 

یکی از علت‌های مهم این دو شیوه برخورد این است که گروه اول تنها رسیدن به خواسته خود را در گرو اسباب مادی و طبیعی می دانند، وقتی می بینند از آن اسباب دیگر کاری بر نمی آید دست از تلاش برمی دارند ولی گروه دوم اسباب و امکانات را یک وسیله خدادادی می دانند، با وجود به کار بردن این اسباب اما تنها به خدا امید بسته اند و همه امور خود را به او واگذار کرده اند.

* درمان یأس و ناامیدی

1- تقویت ایمان و باورهای مذهبی

2- توجه به آیات رحمت و مغفرت 

خداوند درهاى توبه و استغفار را به روى بندگانش گشوده و آنها را به رحمت خود امیدوار ساخته است و فرمود: «(قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ); اى بندگانى که راه اسراف به خود را درپیش گرفته اید و مرتکب گناهان شده اید از رحمت خداوند مأیوس نشوید، چرا که او همه گناهان (توبه کنندگان) را به یقین او آمرزنده مهربان است». 
(زمر، آیه 54 )

3- توجه داشتن به این امر که هر چیزی در مقابل قدرت نامتناهی خداوند کوچک و ناچیز است.

4- توجه به نقاط مثبت زندگی و موفقیت ها

5- معاشرت با افراد موفق و امیدوار

6- شرکت در مجالس معنوی همچون دعا و توسل

7- توجه به الگوهای جاویدان؛ همچون امیدواری حضرت یعقوب در فراق یوسف، امیدواری هاجر در یافتن آب و ...

(محمود اکبری، بیماریهای اخلاقی و درمان های قرآنی ص 90 )

✍ برگرفته شده از معارف اهل بیت(علیهم السلام)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰