✍ عشقم همسرم

🍃 یکی به دو کردن های دیشب با همسرش ذهنش را مشغول کرده بود. بعد از خواندن نماز صبح به رختخواب پناه برد تا شاید آشفتگی ذهنش از بین برود؛ اما انگار خواب هم با او لج کرده بود. خیلی آهسته به طوریکه همسرش بیدار نشود پتو را کناری زد، پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفت.

🍂 همانطور که مشغول آماده کردن صبحانه بود، برای آرام شدن دل و فکرش، ذکر صلوات را مهمان لبانش کرد؛ ولی یک لحظه هم فکر و خیال او را رها نمی کرد. چرا باید این اتفاق بیفتد؟ چرا کنترلی بر حرف زدن هایم ندارم ؟ چرا با فکر و تأمل حرف نمی زنم؟ بیچاره همسرم با اون اخلاق خوب باید من رو تحمل کنه. می ترسم یک روز کاسه صبرش لبریز شود.

🍃 با صدای شاد و سرحال همسرش رشته افکارش پاره شد. جواب سلام او را داد و صبح به خیری گفت و مشغول پهن کردن سفره شد. خجالت می کشید به چهره زیبای همسر مهربانش نگاه کند. انگار نه انگار دیشب اعصابش را به هم ریخته است. 

🍂 رضا همانطور که با حوله آب وضویش را خشک می کرد، زیرچشمی با لبخندی دلنشین به سحر نگاه می کرد. بعد از تعریف از سحرخیزی، کدبانویی و سفره آرایی همسرش اولین لقمه اش را برخلاف همیشه خیلی کوچک برداشت مقداری پنیر، گرد و سبزی روی آن گذاشت، دستش را به سوی سحر دراز کرد. با این حرکتش سحر کلی ذوق زده شد، خواست لقمه را بگیرد اما با اشاره رضا دهانش را باز کرد، بلافاصله لقمه ای با طعم شیرین عشق در دهانش قرار گرفت، خوب شد بچه ها خواب بودند والا کلی خجالت می کشید.

🍃 با شوخی ها و خنده های رضا، حالش خوب شد بعد از بدرقه همسرش یک تصمیم جدی گرفت، باید با فاطمه جاری اش صحبت کند؛ تا راهنمایی اش کند او زن فهمیده و با محبتی است.

🍂 بلافاصله گوشی اش را برداشت به پیام رسان ایتا رفت، به پرو فایل شخصی فاطمه نگاهی انداخت. با دیدن آن لاین بودنش خوشحال شد بعد از سلام و احوالپرسی. بعد از مقدمه چینی، سؤال کرد چه کار کند که بر خودش مسلط باشد و خودش را کنترل کند تا هر حرفی نزند؟ 

🍃 فاطمه که می دانست سحر با کلی خجالت این حرف ها را می زند و دلیل زنگ نزدن و پیام دادنش همین هست، ابتدا با کلی شکلک و گل و فرستادن بوس های زیاد، سحر را به وجد آورد، تا جایی که سحر یک لحظه احساس کرد فاطمه بیشتر شبیه یک خواهر هست تا یک جاری. 

🍂 فاطمه بعد از کلی تعریف از ویژگی های خوب سحر، به او چند کتاب را معرفی کرد، و با ذوق  پیشنهاد داد سحر جان بیا با هم مسابقه کتابخوانی بگذاریم. فعلا هم نیازی به خریدن کتاب نداریم؛ کلی کتاب تو کتابخانه ما هست، یک روز بیا هم کتاب هایی که معرفی کردم به شما بدهم هم هر کدام را خواستی بردار تا مسابقه را شروع کنیم. صدای گریه حانیه که به گوش سحر رسید از فاطمه تشکر و خداحافظی کرد. همانطور که به اتاق خواب بچه ها می رفت، خدا رو شکر کرد از داشتن خواهری همچون فاطمه.


✍  به قلم ط:میم