گنجینه محبت

زندگی با عشق «باقی» است...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

طلوع همه خوبی ها


💫سلام طلوع همه خوبی ها
 
🌸حضرت مهدی چه روزهای شیرین و دوست داشتنی می شود روزهای آمدنتان
 
🍀همان لحظاتی که همه سراپاگوش شده اند تا از نور کلامتان خوشه چینند
و نگاه ها همه به سویتان است تا از چهره زیبا و نورانییتان توشه برگیرند
 
🌺مظلومان عالم با دیدنتان و شنیدن صدای دلربایتان سراسر وجودشان را شوق فرا گیرد
و ظالمان عالم با دیدن هیبت و جلالتان تمام وجودشان را ترس و وحشت فرا گیرد
✨آقاجان آن روزم آرزوست...
 
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

خداوند لوح و قلم


به نام خداوند لوح قلم
 
✏️معبودا قلم را به دست گرفته ام و می خواهم فقط به درگاهتان اعتراف کنم
 
🌸اعتراف می کنم به تمام بدیهایم اعتراف می کنم به تمام گناهانم
اعتراف می کنم به تمام نقص هایم اعتراف می کنم به تمام کم کاری هایم
اعتراف می کنم به تمام نق زدن هایم اعتراف می کنم به تمام ناسپاسی هایم
اعتراف می کنم به تمام خطاهایم اعتراف می کنم به تمام پلیدی هایم
 
🌺اعتراف می کنم به مهربانی هایتان اعتراف می کنم به چشم پوشی هایتان
اعتراف می کنم به ستاری هایتان اعتراف می کنم به بخشندگی هایتان
اعتراف می کنم به دستگیری هایتان اعتراف می کنم به عطاهایتان
ببخش بر بنده تان در این ماه استغفار همه کمبودهایش را ای مهربان تر از مادر
 
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#ماه_رجب
#ماه_استغفار
#ماهی_قرمز
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

تسلیت امام زمانم


▪️امام هادى علیه السلام : نَحنُ کَلِماتُ اللّه الَّتی لا تَنفَدُ ، وَلا تُدرَکُ فَضائِلُنا .
 
🥀  امام هادی علیه السلام:ما کلمات خدا هستیم که پایان نمى پذیرند و فضیلت هاى ما درک نمى شوند.
 
▪️شهادت دهمین پیشوای متقین امام علی نقی(علیه السلام) بر شما تسلیت باد▪️
 
📚بحار الأنوار : ج 24 ص 174 ح 1 .
 
#حدیث
#مناسبتی
#شهادت
#امام_هادی علیه السلام
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

امید غریبان تنها

سلام ای امید غریبان تنها
 
آقاجان دلهایمان بی قرار است
قرار دلهایمان کجایی؟ آرامش قلبهایمان کجایی؟
آقاجان چشمهایمان به راه آمدنتان بارانی است
زیباترین قرار هستی کجایی؟ قشنگترین انتظار هستی کجایی؟
شکایت نیامدنتان به که گویم؟!
اللّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا، وَغَیْبَة إِمامِنا،
وَشِدَّةَ الزَّمانِ عَلَیْنا، وَوُقُوعَ الْفِتَنِ بِنا،
وَتَظاهُرَ الْأَعْداءِ عَلَیْنا، وَکَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا
 
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
موافقین ۰ مخالفین ۰

روزهای انتظار


❣️سلام بر صاحب روزهای انتظار❣️
 
 امام زمان یا امام زمان         کجایی یا امام زمان؟
زمانی در زمین یا امام زمان    نگاهم کن یا امام زمان
 
🌺آقای #مهربانی ها شب و روزمان رنگی ندارد تا تو نیایی
گر بیایی چشممان روشن شود زندگیمان #رنگ شود رنگ خدایی
 
#نامه_خاص
#صمیمانه_با_امام
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
 
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

بهترین بابا ومامانِ دنیا

داستان های من و دوچرخه🙆‍ 🚲
 
✍️بهترین بابا و مامانِ دنیا
 
دوچرخه: 🚲
امین جان هر وقت تو خوشحالی منم خوشحالم. امروزم از اون روزاست که کبکت خروس می خونه!
 
امین:🙎‍
آره خوش رکابم خیلللی خوشحالم
 
دوچرخه: 🚲
خب برام تعریف کن چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
 
امین: 🙎‍
خوش رکابم مگه باید اتفاق خاصی بیفته که خوشحال باشم؟!
راستش خوشحالم مامان و بابای خوبی دارم.
 
دوچرخه: 🚲
حالا چی شده یهویی به این نتیجه رسیدی؟! مگه تا حالا نمی دونستی؟
 
امین: 🙎‍
ببین خوش رکاب وقتی مامان من رو در آغوش می گیره و می بوسه یک حس شیرینی بهم دست می ده!
یا وقتی بابا من و بغل می کنه، پیشونیم رو می بوسه و میگه: مرد خونه ام چطوره؟! احساس غرور و شعف بهم دست میده.
 
دوچرخه: 🚲
ای کلک تا حالا به من از این حس های قشنگت نگفته بودی خوشم اومد میشه بازم بگی؟!
 
امین: 🙎‍
خوش رکاب اینقدر خوشم میاد وقتی دارم باهاشون حرف می زنم، تلویزیون رو خاموش می کنن. گوشی رو می ذارن روی سایلنت بعد با دقت به حرفام گوش می دن.
 
دوچرخه: 🚲
امین راستش رو بخوای منم بابا و مامانت رو دوست دارم. هر وقت بابات از کنارم رد میشه دستی رو سرم می کشه. میگه خوش رکابِ پسرم خوبی؟ مامانت هم همیشه وقتی من رو می بینه میگه خوش رکاب هوایِ پسرم رو داشته باش و کلی قربون صدقه ام می ره.
 
امین: 🙎‍
خوش رکاب این یکی رو خودت هم دیدی! بابا که جمعه ها خونه هست و سرکار نمی ره میگه بریم تو حیاط توپ بازی. ⚽️ وقتی هم بازی می کنه اینقدر بالا و پایین می پره، دنبال توپ می دَوه. وقتی هم گُل می زنه کلی جیغ و هورا میکشه که من حسابی ذوق می کنم.
 
دوچرخه: 🚲
راست میگی هااااا منم از اینجا همش تشویقت می کنم تا تو برنده بشی!
 
امین: 🙎‍♂️
آره خوش رکابم من بهترین بابا و مامان دنیا رو دارم. خدا حفظشون کنه.
 
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#امین_و_دوچرخه
#ماهی_قرمز
 

🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

سرزنش های مداوم

✍️ سرزنش های مداوم
 
🌺اولین بار که پدرش او را با چادر دید خوشحال شد و او را تشویق کرد؛ اما مادرش که شبیه گذشته او بود با دیدنش خیلی ناراحت شد.      
 همان لحظه گفت: این گونی را چرا روی سرت گذاشته ای؟ بعد از عمری آبروداری الان به من خواهند گفت: دخترتان اُمل است.
در جواب تمام سخنان مادرش تنها لبخندی بر لب نشاند و به او نزدیک شد. محکم در آغوشش فشرد و گفت: قربان تمام دغدغه هایتان بروم مادر نازنینم.
با رفتار او مادرش کمی آرام شد؛ ولی آثار ناراحتی در چهره اش مانده بود. در همان لحظه نجواگونه خطاب به امام عزیزش گفت: امام عزیزم مواظبم باش تا به مادرم بی احترامی نکنم و دل او را نرنجانم.
 
🌼 از آن روز به بعد مادر به هر بهانه ای حجابش را می کوبید. سرزنش های مداوم مادر مانند تازیانه هایی بود که بر پیکر روحش فرود می آمد؛ اما او همچنان صبور بود.
 
یک روز سحر روبروی آینه اتاقش نشسته بود و موهایش را با اتو صاف می کرد. دوست داشت در خانه حسابی به خودش برسد تا کسی فکر نکند اسلام با آرایش کردن مخالف است؛ بلکه آن را جلوی نامحرم منع کرده است.
🍃در همین حین مادر او را صدا زد.
- سحرجان دخترم، خاله برای جشن تولد سامان دعوتمان کرده است. همین یک شب را کوتاه بیا و لباسی در شأنمان بپوش! نوبت آرایشگاه هم بگیر تا رنگ به رویت بیاید.
مادر در حالی این حرف ها را می زد که روی مبل نقره ای رنگ گوشه پذیرایی نشسته بود و به موبایلش نگاه می کرد.
 
🍃خودش را به مادر رساند و گفت: فدایتان بشوم مادر. مگر شأن آدم ها به لباس و ظاهرشان است. از من ناراحت نشوید؛ اما من نمی توانم آن گونه که شما می خواهید باشم.
 
🍃مادر با حرص زیاد چشم از صفحه گوشی اش برداشت و او را مخاطب قرار داد.
- سحر از کِی تا حالا روی حرف مادرت حرف می زنی؟
 
🍃سحر سرش را پایین انداخت و لب پایینش را به دندان گرفت.
- مادر جان من نوکر گوش به فرمانتان هستم؛ اما این مورد را نمی توانم ؛ چون خدا را دوست دارم و شما که هدیه خدا به من هستید را دوست دارم.
 
🍃مادر از درِ دیگری وارد شد شاید دل سحر را نرم کند! صدایش را پایین تر آورد.
- عزیزم می خواهی آبرویمان پیش خاله تان برود؟
 
🍃سحر با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: قربانتان بشوم آبرو که با این چیزها نمی رود؛ ولی اگر می خواهید من به این مهمانی نمی آیم به خاله بگویید: چون درس داشت نیامد.
 
🍃مادر که دید حریف سحر نمی شود یک درخواست دیگری مطرح کرد.
- نمی شود که نیایی؛ ولی حداقل در این مهمانی خودت را گونی پیچ نکن.
 
🍃سحر با شنیدن حرف مادر گُر گرفت و از درون داغ شد؛ ولی خودش را کنترل کرد و با لبخندی بر لب، مادرش را موردخطاب قرار داد.
- مادر گلم چطور دلتان می آید به چادر به این قشنگی، هدیه مادرمان حضرت زهرا(سلام الله علیها) اینطور بگویید؟!
 
🍃این حرف سحر برای مادر مثل یک تلنگر بود، از حرفش پشیمان شد و گفت: من دیگر حرفی با تو ندارم هر کار دلت می خواهد بکن!
 
🍃سحر که نمی خواست مادرش را شرمنده ببیند بلافاصله گفت: مادر جان بخند دلم برای خنده های یهویی تان تنگ شده است.
 
🍃مادر از حرف سحر قند توی دلش آب شد و گفت: از دست تو سحر جان! در توبیخ کردنتان هم خنده ام را درمی آوری! هرچند از پوششت راضی نیستم؛ ولی کشته مُرده این اخلاق های قشنگت هستم.
 
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰

صندوق صدقات

📦صندوق صدقات
 
🌺اتفاقی که امروز افتاده بود را با خود مرور می کرد. چرا حواسش نبود کارد را از روی میز عسلی بردارد؟ همان کاردی که محمد برداشته بود و کنار چشمش را زخمی کرده بود. خدا را شکر کرد که به چشم او آسیبی نرسید. نگاهی به چهره پاک و معصوم کودکانش که در خواب شیرینی فرو رفته بودند انداخت. فرزندانش را بزرگترین نعمت و هدیه خدا می دانست. چه محمد پسر کوچکش با آن لب های نازک و گلگونش، بینی خوش فرم و موهای وزوزی اش که شبیه او بود و چه علی با لب های پر گوشت و قهوه ای اش، بینی عقابی و موهای سیاه و  لَختش که شبیه پدرش بود. با خود عهد بسته بود شُکر این دو نعمت را بجا آورد. برای همین تصمیم گرفته بود شیرینی و لذت دین را در جان کودکانش بنشاند. اولین قدم هایی که در این راه برداشت این بود که سخنان اهل بیت(علیهم السلام) را در مورد کودکان می خواند و در زندگی پیاده می کرد.
 
🌸یک ماهی می شد که در حدیثی از امام رضا خوانده بود: «به کودک دستور ده که با دست خودش صدقه بدهد.» از همان روز آن را در زندگی اش به کار می برد. قبل از آن هر روز صبح، خودش این کار را انجام می داد؛ ولی آن روز بچه ها را صدا زد و گفت: نوردیده هایم بیائید اینجا، از امروز شما به جای مامان در این صندوق صدقه بیندازید. بچه ها خوشحال شدند هر دو همزمان گفتند: آخ جووون و بالا و پایین پریدند و بر سر اینکه کدامشان زودتر پول را در صندوق بیندازند دعوا کردند. هر دو وقتی که در قُلک هایشان پول می گذاشتند، کِیف می کردند . صندوق صدقات خونه شان نیز شبیه قُلک هایشان بود.
 
✨الإمامُ الرِّضا علیه السلام : مُرِ الصَّبیَّ فلْیَتَصدَّقْ بیدِهِ بالکِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّیءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ کلَّ شیءٍ یُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّیّةُ فیهِ عظیمٌ ؛ به کودک دستور ده که با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تکّه نانى یا یک مشت چیز اندک باشد؛ زیرا هر چیزى که در راه خدا داده مى شود، هر چند کم، اگر با نیّت پاک باشد زیاد است.
📚الکافی : 4/4/10
 
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_کودکان
#داستانک
#ماهی_قرمز

🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
 
موافقین ۰ مخالفین ۰

بیقرار آمدنش

✍️بیقرار آمدنش
 
🍀دنیا روز به روز بیقرارتر می شود. این فراق و جدایی بر هر کس به نوعی اثر گذاشته است. به زمین نگاه کن! عطشناک وجود نازنین اوست. آسمان هم به نوعی دیگر چشمانش بی فروغ شده است. مگر نمی بینی دودآلود و غبارآلود می شود ؟! مگر آلودگی اش را نمی بینی ؟! چشمه ها و رودها هم در این انتظار و دوری کم رمق و کم آب شده اند.
 
🍎درختان و میوه آن ها را نمی بینی که چگونه فاسد شده اند ؟! کوهها هم استقامتشان شکننده است. در اثر همین بی قراری هاست ریزش آن مگر نمی بینی ؟! هوا هم به نفس نفس افتاده است! حتم دارم این جدایی بر او نیز اثر کرده است که اینچنین نفس هایش به شماره افتاده است! خورشید هم نازک تر و بی رمق تر شده است. دریا با آن امواج خروشانش هم از فاسد شدن درامان نمانده است. این جدایی و دوری بر بنی بشر تأثیر بیشتری گذاشته است. حتی کودکانشان ناآرام و بیقرار شده اند.
 
 💫 آرزو می کنم که ای کاش زودتر بیاید. داستان آمدنش را بارها و بارها شنیده ایم. او خواهد آمد همه بدی ها با آمدنش از بین می روند. فساد و خونریزی پایان می پذیرد. مهربانی و صفا چهره نمایان می کند. صلح و صفا دنیا را فرا می گیرد.
آری او بیاید زمین، آسمان، دریا، چشمه سارها، کوهها و انسان ها همه و همه شاداب می گردند.
 
یا مولانا یا صاحب الزمان العجل العجل العجل🤲
 
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
 
🔹ینابیع المودة عن الإمامِ عَلیّ - فِی صِفَةِ المَهدی علیه السلام - : وتُعمُرُ الأَرضُ وتَصفو وتَزهُو الأَرض بِمَهدِیِّها وتَجری بِهِ أنهارُها ؛ ینابیع المودّة - در وصف امام مهدى علیه السلام - : امام على علیه السلام فرمود: «زمین به وسیله مهدى، آباد و خرّم مى‏شود و به وسیله او چشمه‏سارها روان مى‏گردند» .
📚(دانشنامه امام مهدی عجّل الله فرجه ج 9، ص364)
 
#مهدویت
#دلنوشته
#حدیث
 
 
 
 
موافقین ۰ مخالفین ۰

وادی نور

💫 وادی نور  
 
✨از همان روزی که با امام زمان(علیه السلام) عهد بسته بود، نورانی شده بود و در وادی نور قدم می زد. شیرینی عهد بستن با مولایش را هنوز هم احساس می کرد. هر زمان که از حرف های دیگران دلش می گرفت برای خود خلوتی پیدا می کرد تا با او حرف بزند. بلافاصله بعد از حرف های صمیمانه اش با حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و پیمان دوباره اش، با شادی مضاعف به راه و هدفش ادامه می داد.
 
🌸یاد خاطراتی افتاد که او را به این وادی کشانده بود. سال اول دبیرستان بود و عصرها کلاس زبان می رفت، استادشان جوانی مرتب و آراسته بود و هیچگاه به صورت دختران کلاس نگاه نمی کرد. برایش سؤال بود که چرا به چهره دختران نگاه نمی کند؟! یک روز به مناسبتی برایشان داستان زیبایی تعریف کرد. بعد هم گفت: این داستان در قرآن آمده است. بیشتر شاگردان تعجب کردند و گفتند: مگر در قرآن داستان هم داریم آن هم به این قشنگی! استاد ناراحت شد و گفت: شما چه شیعیانی هستید که قرآن نمی خوانید؟! این ماجرا برایش سنگین بود که؛ چرا از قرآن جز همان روخوانی برای کلاس قرآن نمی داند؟!
 
🍀او کسی بود که قبلن ها می گفت: ظاهر آدم ها مهم نیست بلکه باطن باید خوب باشد؛ یاد روزی افتاد که  با سادات خانم در همین مورد بحث می کرد. می گفت: دختر همسایه مان با اینکه چادری است؛ ولی بداخلاق است. هر چه سادات خانم تلاش کرد به او بفهماند ظاهر آدم ها مثل باطنشان مهم است؛ ولی او قبول نمی کرد. موقع خداحافظی سادات خانم گفت: سحرجان این را که نمی شود انکار کرد بالاخره او با حجابش به حرف خدا گوش  کرده است پس فرق است بین او و دیگری که حجاب ندارد. همین حرف سادات خانم تلنگری شد تا به فکر فرو رود.
 
🌺 آن روز خاطرات شیرین گذشته یکی پس از دیگری به یادش می آمد. معلم دینی دبیرستان با اینکه میانسال بود؛ ولی با آن ها رابطه دوستانه ای داشت. در مورد مسائل دینی از جمله نماز به راحتی نظر می دادند و او با لبخند و خوشرویی جوابشان را می داد. یک روز به معلم گفت: نماز کلیشه و بی فایده است مگر با حرکاتی که دارد برای ورزش مناسب باشد. آن روز هم معلم با صبر و حوصله به آن ها از نماز گفت و فایده هایش، از نماز گفت و برکاتش، از نماز گفت و سیمایش. از نماز گفت و ...
 
- همین ها باعث شده بود که تصمیم بگیرد ظاهرش را تغییر دهد. همان صورتی که هزار و یک قلم آرایش داشت. موهای افشان و بیرون ریخته شده اش از زیر شالی کوچک، که به جای اینکه موهایش در پناه آن قرار گیرد آن شال با موهایش احاطه شده بود. مانتویی که بیشتر شبیه پیراهن کوتاه و تنگی بود و ساپورتی که تنگ تر از مانتویش بود. ناخن های بلند و تیز و براقش که هر روز با رنگ خاصی لاک زده می شد. حالا چند ماهی است که سحر آن سحر قبلی نیست. سحر خدایی شده است.
 

#زندگی_بهتر
#حیاء
#داستانک
 
 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
موافقین ۰ مخالفین ۰