💫 وادی نور  
 
✨از همان روزی که با امام زمان(علیه السلام) عهد بسته بود، نورانی شده بود و در وادی نور قدم می زد. شیرینی عهد بستن با مولایش را هنوز هم احساس می کرد. هر زمان که از حرف های دیگران دلش می گرفت برای خود خلوتی پیدا می کرد تا با او حرف بزند. بلافاصله بعد از حرف های صمیمانه اش با حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و پیمان دوباره اش، با شادی مضاعف به راه و هدفش ادامه می داد.
 
🌸یاد خاطراتی افتاد که او را به این وادی کشانده بود. سال اول دبیرستان بود و عصرها کلاس زبان می رفت، استادشان جوانی مرتب و آراسته بود و هیچگاه به صورت دختران کلاس نگاه نمی کرد. برایش سؤال بود که چرا به چهره دختران نگاه نمی کند؟! یک روز به مناسبتی برایشان داستان زیبایی تعریف کرد. بعد هم گفت: این داستان در قرآن آمده است. بیشتر شاگردان تعجب کردند و گفتند: مگر در قرآن داستان هم داریم آن هم به این قشنگی! استاد ناراحت شد و گفت: شما چه شیعیانی هستید که قرآن نمی خوانید؟! این ماجرا برایش سنگین بود که؛ چرا از قرآن جز همان روخوانی برای کلاس قرآن نمی داند؟!
 
🍀او کسی بود که قبلن ها می گفت: ظاهر آدم ها مهم نیست بلکه باطن باید خوب باشد؛ یاد روزی افتاد که  با سادات خانم در همین مورد بحث می کرد. می گفت: دختر همسایه مان با اینکه چادری است؛ ولی بداخلاق است. هر چه سادات خانم تلاش کرد به او بفهماند ظاهر آدم ها مثل باطنشان مهم است؛ ولی او قبول نمی کرد. موقع خداحافظی سادات خانم گفت: سحرجان این را که نمی شود انکار کرد بالاخره او با حجابش به حرف خدا گوش  کرده است پس فرق است بین او و دیگری که حجاب ندارد. همین حرف سادات خانم تلنگری شد تا به فکر فرو رود.
 
🌺 آن روز خاطرات شیرین گذشته یکی پس از دیگری به یادش می آمد. معلم دینی دبیرستان با اینکه میانسال بود؛ ولی با آن ها رابطه دوستانه ای داشت. در مورد مسائل دینی از جمله نماز به راحتی نظر می دادند و او با لبخند و خوشرویی جوابشان را می داد. یک روز به معلم گفت: نماز کلیشه و بی فایده است مگر با حرکاتی که دارد برای ورزش مناسب باشد. آن روز هم معلم با صبر و حوصله به آن ها از نماز گفت و فایده هایش، از نماز گفت و برکاتش، از نماز گفت و سیمایش. از نماز گفت و ...
 
- همین ها باعث شده بود که تصمیم بگیرد ظاهرش را تغییر دهد. همان صورتی که هزار و یک قلم آرایش داشت. موهای افشان و بیرون ریخته شده اش از زیر شالی کوچک، که به جای اینکه موهایش در پناه آن قرار گیرد آن شال با موهایش احاطه شده بود. مانتویی که بیشتر شبیه پیراهن کوتاه و تنگی بود و ساپورتی که تنگ تر از مانتویش بود. ناخن های بلند و تیز و براقش که هر روز با رنگ خاصی لاک زده می شد. حالا چند ماهی است که سحر آن سحر قبلی نیست. سحر خدایی شده است.
 

#زندگی_بهتر
#حیاء
#داستانک
 
 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114