داستانک

من و دوچرخه 🙎‍♂ 🚲

دوچرخه : 🚲
امین جان یک مقدار آهسته تر، هم من و داغون می کنی هم خودت رو به کشتن میدی.🤨

امین: 🙎‍♂
خوش رکاب حالم گرفته😔 شاید با تند رکاب زدن حالم عوض بشه. ☹️

دوچرخه: 🚲
امین تو که بی منطق نبودی!؟ این چه مدل عوض کردن حال هست!!؟ 🤔 بیا بریم پارک یک گوشه بشینیم با هم حرف بزنیم.😊

امین:🙎‍♂
باشه راست میگی شاید اینجوری بهتر باشه.

دوچرخه: 🚲
خب حالا بگو ببینم چی شده؟ 🙂

امین: 🙎‍♂
همانطور که دیدی امروز با هوشنگ 👱‍♂ قرار گذاشتیم که با هم باشیم. وقتی تو رو تو حیاطشون قفل کردم، هوشنگ گفت الان شبکه پویا یک فیلم قشنگ داره بریم تماشا.😃

بعد هوشنگ 👱‍♂گفت: 
دیدن این فیلم قشنگ با تخمه خوردن میچسبه😁 مامان زود باش تخمه ها رو بیار الان فیلم شروع میشه.

مامان هوشنگ 🧕 گفت: 
پسرم کار دارم خودت برو داخل اولین کابینت سمت راست طبقه دوم هست، بردار.  

هوشنگ 👱‍♂ با صدای بلند گفت: 
ای خدا مردم مادر دارن و  ما هم مادر داریم😒

خوش رکاب من به جای هوشنگ از مادرش خجالت کشیدم.☺️ فیلم هیجانی و قشنگی بود، هوشنگ دراز کشیده بود یکدفعه پدربزرگش اومد تو اتاق👴 سریع پاشدم سلام کردم و دست دادم؛ ولی هوشنگ توجهی نکرد ناراحتی پدربزرگش رو تو چهره اش دیدم😔 خب منم ناراحت شدم. یواشکی به هوشنگ اشاره کردم، ولی هوشنگ با صدای بلند گفت: بچه مثبت ول کن بابا فیلمت و ببین 😲 

پدربزرگ هوشنگ 👴 شروع کرد با من صحبت کردن یکدفعه هوشنگ داد کشید ساکت نمی گذاری فیلم ببینم.🤭 از شدت شرمساری صورتم داغ شد.☺️ بابابزرگش رفت بیرون منم خواستم برم ولی هوشنگ آستین پیراهنم رو کشید، بشین بعد فیلم می خواهیم فوتبال بازی کنیم.⚽️  

بعد از فیلم اومدیم تو حیاط خودت دیدی چکار کرد.🤨 آخرای بازی بود باباش 🧔 اومد خستگی از چهره اش می بارید. سلام کردیم ماشین رو گذاشت داخل حیاط درب رو که بست انگار چیزی یادش اومد. هوشنگ👱‍♂ رو صدا کرد، پسرم بیا برو چند تا نون بگیر یادم رفته بگیرم. 🙂 

هوشنگ👱‍♂ به باباش گفت: بابا اگه گذاشتی ما بازی کنیم چرا همش من برم نون بگیرم. تازه بازیمون شروع شده🤥

باباش🧔 گفت: دیگه دیر وقت هست کم کم هوا داره تاریک میشه 🌄 بازی رو تموم کنید.😊

امین:🙎‍♂
خوش رکاب وقتی شنیدم هوشنگ به باباش چی گفت!! خیلی ناراحت شدم😔 به باباش گفتم با اجازه تون من دیگه باید برم خونه مون.  


✍ نویسنده: ط.میم