✍ زیبا سخن گفتن

مادر: 🧕 
حسین جان تکالیفی که آقا معلم گفتن نوشتی؟ تا دیر وقت شب، خونه خاله هستیم. صبح زود هم که باید عکس تکالیف نوشته شده رو تو برنامه شاد ارسال کنی.
حسین: 🙎‍♂
بله مامان انجام دادم، خیالت راحت.
مادر: 🧕
حسین برو درو باز کن زنگ می زنن.
حسین:🙎‍♂
چشم مامان. سلام بابا خسته نباشید.
پدر:🧔 
سلام ممنون پسرم
مادر:🧕
سلام رضا اونی که گفتم خریدی؟
پدر:🧔
سلام خانم. وای نه فراموش کردم.
مادر:🧕
یعنی چی فراموش کردم؟ به همین راحتی؟! حالا چکار کنیم؟ اصلا به فکر آبرومون نیستی؟
پدر:🧔
فرشته جان حالا چرا ناراحتی؟ یک کاریش می کنیم.
مادر:🧕
هی بهت میگم تو خودخواهی قبول نداری ؟ اگه خواهر خودت بود هم به همین راحتی فراموش می کردی؟پای خانواده من که وسط میاد همه چیز یادت میره.
پدر:🧔
فرشته خجالت بکش، این چه حرفیه که می زنی؟ کی من بین خانواده خودم و شما فرق گذاشتم؟ حالا بیا خوبی کن.
مادر:🧕
کار همیشگی ات هست. برای خانواده من ارزش قائل نیستی.
پدر:🧔
حالا که اینطور شد امشب جایی نمی رویم.
مادر:🧕
یعنی چی جایی نمیریم؟ مگه می شه؟ الان یک هفته هست ماها رو دعوت کردن، منتظرن.
پدر:🧔
بهشون زنگ بزن بگو رضا سرش درد می کنه، نمی تونیم بیائیم. واقعا هم، داره درد می کنه. اصلا حوصله جشن تولد و این ادا و اصول رو ندارم. چیز واجبی که نیست، اگه هم نرویم حکم خدا که زمین نمی مونه. 

🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

مادر: 🧕
حسین تکالیفی که آقا معلم گفتن انجام دادی؟ شب تا دیر وقت خونه خاله هستیم، صبح زود هم که باید عکس تکالیفت رو تو برنامه شاد ارسال کنی.
حسین:🙎‍♂
آره مامان تموم شد. خیالتون راحت باشه.
مادر:🧕 
برو عزیزم کارهات رو انجام بده انگار بابا اومد منم برم درو باز کنم.
سلام آقا رضا. خدا قوت. بیا بشین برات یک چای به لیمو بیارم تا خستگی از تنت بیرون بره بعد برویم مهمونی.
پدر:🧔  
وای فرشته اونی که گفتی بخر فراموش کردم. تا شما آماده می شوید من برم بخرم بیام. 
مادر:🧕
نه رضا جون. این همه راه رو بری که چی بشه؟ اونم خسته و کوفته.
پدر:🧔
خب چه کار کنیم دست خالی که نمیشه بریم. محسن خواهرزاده ات گناه داره دلش می شکنه.
مادر:🧕
دست خالی که نمی رویم، همین سر راه یک چیز دیگه می خریم. او که نمی دونه ما چی می خواستیم برایش بخریم.
پدر:🧔
فرشته جان واقعا شرمنده تم. امروز سرمون خیلی شلوغ بود، مهمونی امشب رو فراموش کردم.
مادر:🧕
فدای سرت عزیزم.

✍ به قلم ط:میم